* * * می توانستی اما به خدیجه کبری(س)
می توانستی بر کرسی های عاج بنشینی
می توانستی از فراز کاخ های زمرد
کاروان هایـت را تماشا کنی
که از تجارت حبشه و شام می آیند
می توانستی ...
می توانستی
اما تو
برحصیر کهنه ی یتیمی نشستی
که بوی فرشتگان می داد ...
سلام خدا گوارایت باد
روزی که تو
نیمه ی خرمایت را
به پیامبر ، بخشیدی
آسمان ، تو را
مادر مادر امامان کرد .1
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- روایت شده است که حضرت خدیجه(س) در شعب ابی طالب- که سه سال به طول انجامید-
سهم خود را که یک نیمه ی خرما بود به همسرش ،پیامبر خدا(ص) می داد ومی گفت: اگر من بمیرم باکی نیست تو پیامبری و باید زنده بمانی.
* من و شاگردانم
تمام شهر،
خیابانیست که
شاگردانم، هر روز
با کیفی از عصاره ی خورشید
از آن می گذرند
و مرا
از هزار کوچه
فاتحانه،عبور می دهند
تمام شهر خیابانیست...
من و شاگردانم
آنگاه که درختان پر می ریزند ،
به راه می افتیم
تا سبزترین اندیشه ها را
به مدرسه ببریم
آنجا که درختانش
دانا ترین درختان دنیایند.
از هشت صبح
خون هزار شقایق عاشق
از دریچه های قلب من
با مهربانی عبور می کند
هر صبحگاه
در صف دعا
آیات نور و کوثر را
بر تنپوش های عفت دخترانم
می خوانم
و آیات جهاد را
بر پیشانی بلند پسرانم
چشمانشان ترازوییست
که صبوری مرا
با وزنه های عاطفه
توزین می کنند
شاگردانم
بهترین آموزگاران من اند
آن ها
هر روز مرا می آزمایند
ومن در سال دو بار...
من
روحم را هزار پاره می کنم
و به هزار شاگردم هدیه می دهم
هر زنگ برهه ی مقدسی است
که عطش های خدایی شان را
عاشقانه می نوشم
و چشمانم را در زمزم نگاهشان
غسل می دهم
هیمه ی جسمم را
در اندیشه ی گلرنگشان
تطهیر می کنم
و هر دم بازدم هایشان را
تنفس می کنم ...
من و شاگردانم
واژه ها را خوب معنی می کنیم:
روز یعنی: پرواز
رود یعنی : حرکت
چشمه یعنی: مهربانی
مرداب یعنی: جهل
طوفان : یعنی...
کاش می شد:
زنگ فیزیک
همیشه از آینه ها گفت
زنگ شیمی، از آب
زنگ جغرافی ،از ستاره
زنگ تاریخ از بدر
کاش می شد :
زنگ ریاضی
دنیا را منهای دنیا داران کرد
و زنگ فارسی ،
شعر حافظ را
با لهجه ی سرو
و گویش جاری آب
خواند...
من و شاگردانم
با ستاره ها
در یک مدار می چرخیم
در خانه ی نقره ای مهتاب
نماز می خوانیم
و مثل یک خو شه ی گندم
از یک ریشه آب می خوریم
با کوه ها هم سطحیم
با دریا ها هم آواز...
دست هامان
گلدسته های حرمند
ودل هامان
مثل یک پنجره ی فولادی
هزار روزنه دارد
به هزار خانه ی نور
بر بام کلاسمان
انگار
بلالی می خواند
و کسی می گوید:
«ویعلمهم الکتاب» 1
و کسی می گوید :
« علم الانسان» 2
و کسی می گوید:
انما بعثت معلما
...
اردیبهشت 72
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 _ آیه 129 سوره مبارکه بقره
آیه 164 سوره مبارکه آل عمران
آیه2 سوره مبارکه جمعه
2_آیه 5 سوره مبارکه علق
3 _ حدیث نبوی
به امام عصر
دست خورشید را
می گیری
ازقله ها
بالا می آیی
پیشانی زمستان
عرق می کند
و اشک های شوق
بر دامنه ها
سرازیر می شوند
شب
دندان هایش را
به هم می ساید
آه ! آفتاب من !
زلال بود
شناسنامه اش
از آب های بهشت
سهمی داشت
و پشت خانه ی ابر ها
زندگی می کرد
از آغاز خاکستری زمین
چیزی می دانست
از انتهای گس زمان
چیزی می دانست
پل روشن دستانش
به آن سوترین گوشه ی سرنوشت می رسید
نجیب بود
و در حوالی ماه
خانه داشت
نگاهش
تفسیر روشن سپیده بود
نگاهش
خلاصه ی صمیمی آسمان بود
و در انحنای مژه هایش
چیزی شبیه معجزه داشت
مسیر مهربانی را می شناخت
سخاوت باران را می شناخت
دلش
برای غنچه های سربه زیر می گرفت
دلش
برای شبنم های بی گناه می گرفت
سکوت سپیده دمش
طعم مکرر حرم داشت
و حریر آبی صدایش ...
نجیب بود
و در حوالی ماه
خانه داشت
و شناسنامه اش
از آب های بهشت
سهمی داشت
نمازش را در ابتدای آفرینش نور می خواند
در بسم الله آفتاب
یاس های سلامش را
به کوچه می آورد
وشقایق های لبخندش را
به سیاره ی آبی می بخشید
و با روشنی دشت
همسفر می شد
وبرای جاده های دور
دعا می کرد
و برای جالیزهای تشنه
دعا می کرد
وبه احترام کاج های پیر
می ایستاد
و به احترام دیوارهای کاهگلی
می ایستاد
و پریدن را
به بازهای جوان
می آموخت
زلال بود
غروب ها
به حوالی ماه
برمی گشت
و انارهای پشت خانه را
مادرانه
نوازش می کرد
و دانه های سبز تسبیحش را
به گنجشک های خسته ی باغچه
می بخشید
و پشت تکه های مشوش ابر
آرام می گرفت
وبرای دشت های سوخته
نگران می شد
و برای جالیزهای تشنه
نگران می شد
و برای بازهای جوان
دعا می کرد
نجیب بود
و در حوالی ماه خانه داشت
و شناسنامه اش
از رودخانه های بهشت
سهمی داشت
عبور سرخ برای زینب کبری(س)
وقتی چکاچاک شمشیر ها
فرو نشست
و خورشید
در شفق خون حسین ،
فرو رفــــــت ،
نسیم عزا دار
خاکستر خیمه ها را
بر سر و روی خود می ریخت ...
و تیغ زبانت
از فراز اشتران برهنه
گردن متجاوزان را
نشانه گرفت ...
دشمن ، نمی دانست
حسین ( ع ) حنجره اش را
در گلوی تــــــو نهاده است
و عباس(ع) ، دستهایش را
بر شانه های تو
پیوند زده است
و یزید ، نمی دانست که :
« نبرید مگر سر خویش را »
ای ذوالفقار علی !
چگونه بی شمشیر
در دو میدان جنگیدی ؟
چند لشکر خدا
تو را در کوفه و شام
یاری کردند؟
گرگ ها را
چگونه راندی؟
گل هایت عون و محمد را
از کدامین بهشت وام گرفته بودی
تا در عطش کربلا
نشا کنی؟
کدامین اقیانوس ، دل توست
که بر پسرانت گریه نکردی
و بر کدام ملک عطوفت
فرمان می راندی
که وقتی برادرت
فرات را سیراب می نمود ،
تو علی اکبر را
در دجله چشمانت ،
غسل دادی
دروازه کوفه ، هنوز
مُهر «اسکتوا» ی تو را
بر لب دارد
و زنگ های شتران
هنوز ایستاده اند ...
شمشیر صاعقه را
با کدام سرمایه
از خدا خریدی
و بر آن زن ناصبی زدی ؟!
ای مفسر آیات بی شمار !
آنگاه که دوزخیان
طبل رسوایی خویش را می زدند ،
عبور سرخ برادرانت را
آیه خیزران و دندان را
پرجم نیزه و سر بریده را
وطشت طلا و شراب را
چه زیبا تفسیر کردی !
ای امام صبور اسیران !
هنگامی که تو بذر عفت را
بر اشتران بی جهاز
به شام می بردی
وقتی روشنایی را
در کوچه های کوفه
ودر کاخ سبزمی کاشتی
در دلت چه آتشی بر پا بود؟
وقتی چهل وچهار ستاره را
از آسمان نینوا چیدی
تا در زمین شام بنشانی
نور خدا را تا کدامین سرزمین
پراکندی؟ ! تا کدامین سرزمین ؟ ! ...
* برای پدرم که در سپیدی زمستان رفت
می بوسم
شانه هایت را
که تکیه گاه زمین بود
دست هایت را
که بوی خاک می داد
بوی گندم
و زخم هایت را
که تقویم مظلومیت انسان بود
تقویم دردمندی تاریخ
از تو بنویسم
حکایتی می شود
حکایتی
بهار که می آمد
آرام ، آرام
پلک جوانه ها را
باز می کردی
و خوشه های سبز
خوشه های طلایی
قامت می بستند پشت سرت
همیشه
پیشنماز مزرعه بودی
امام گندمزار
و سجاده و مهر
نیمی از سرمایه ات بود
چه شب هایی !
همسفر بودی با ماه
و آوازهای آبی حبله رود را
با لهجه ی مهربان ایل
تا سپیده دم
تلاوت می کردی
دور دست ترین ستاره ها
چشم انداز تو بود ...
امّا
آسمان من
از جایی آغاز می شد
که تو ایستاده بودی ...
از توگفتن
همیشه
غنچه های انار را
در دفترچه های مشقم
می شکفت
اما امروز
واژه هایم
بی حس شده اند
یخ زده اند
زمستان
جای تو
تکیه داده است
به پشتی ایوان روبه رو
خدا حافظ
ای گرمی لحظه های سلام
خدا حافظ ...
غروب ها که می آیی
آیینه می شوند
همه سیلاب های پشت آبادی
غروب ها که می آیی
از پشت تبریزی های قد بلند
از پشت ابر های خسته ی خونین بال
سرک می کشد آفتاب ...
عشق
حقیقت است
غروب ها که می آیی
سپیده
آغاز می شود
حسینت را دم شمشـــیر دادند
به لاله های سرخ انقلاب
شانه هامان ،قلمرو شب بود
روزگار شکستن پــــــــــر ها
خنجر تیـــرگی فرو می رفت
در تن آفتاب بــــــــــــــاورها
فصل زخم و نمک، زمانه ی آه
فصل در هم شکستن ما بــود
هم گلوی بریده ی مهتـــــــاب
هم مزار ستاره، آنجــــــــا بود
خشکی و آتش وعطش را باغ
جای سبزینه ها به تن می کرد
هر درختی جوانـــــه هایش را
زیر خــاک ستم ، کفن می کرد
نخل های بلنـــــــــــــــد آزادی
دار هر سرو و هر صنوبـــر بود
شبنم گونــــه های گل ها هم
خون مظلوم صد کبـــــــوتر بود
حرف سبـــــز بــرادری ، ممنوع
فصل شمشیر و کینه و غم بود
جــــای جولان کرکسان، بسیار
سقف پـــرواز کاکلی ، کم بــود ...
تا که خورشیـــد مهربان، خندیـد
روشنی را به رنگ دل ها دوخت
با گل و سبزه ، همزبانی کــــرد
عاشقی را به لالــــه ها آموخت
خاک ، سرگرم مهــــربانی شد
خنده ی غنچه را به صحرا داد
نقش مرداب ، از ضمیرش رفت
آ ب و آییــــــنه ، رود و دریا داد
بــــاد آشفته ، عاشقی ها کرد
با درخت نجیب هشیـــــــــاری
کوچه با کوچه ، مهربان تر شد
در خیـــــابــان سبـــــز بیداری
** به آستان بی نشان حضرت کوثر (س)
گاهی تبری به پای توحید زدند
گاهی لگدی به جان امّید زدند
آن شب صفتان بی بصیرت،آخر
آتش به در خانه ی خورشید زدند