در سوگ امام عزیز (ره)
درد غریبی کوچه را تبــــــــــــدار می کرد
شب بود و شهر لاله ها "ای یار" می کرد
آ ما ج خنجر ، شخم می زد شانه هــــا را
تا ژرفنای سیـــنه هـامـان کــار می کـــرد
در چشم شعـــرم اشکهـــای داغـــــــدارم
دل را به سوگ غنچه ها وادار می کــــرد
غــــــم بود و دست آشنـــای زرد پاییــــــز
گل های سرخ بـاورم را خـــار می کـــــرد
بر دوش مردم ، آفتـــاب خـــانه هــامـــان
می رفت و چشم آسمان را تار می کـرد
سیـــل غـــزل بنــــد دل بیــــــــــچاره ام را
می کنــد و غـم را بر سرم آوار می کـــرد
با آن که بیــرون می زد از سینه ، دل من
پشت جنــاغ سینــه ام اصــرار می کــــرد
تکــرار می شد آسمان بــر گونــه هـــــایم
صد کهکشان را ناله ام بیــدار می کـــــرد
لرزیــدم از ســـرمـای بــی هنـــگام خرداد
درد غریبی کوچه را تبــــــــدار می کـــرد ...
* برای پدرم که در سپیدی زمستان رفت
می بوسم
شانه هایت را
که تکیه گاه زمین بود
دست هایت را
که بوی خاک می داد
بوی گندم
و زخم هایت را
که تقویم مظلومیت انسان بود
تقویم دردمندی تاریخ
از تو بنویسم
حکایتی می شود
حکایتی
بهار که می آمد
آرام ، آرام
پلک جوانه ها را
باز می کردی
و خوشه های سبز
خوشه های طلایی
قامت می بستند پشت سرت
همیشه
پیشنماز مزرعه بودی
امام گندمزار
و سجاده و مهر
نیمی از سرمایه ات بود
چه شب هایی !
همسفر بودی با ماه
و آوازهای آبی حبله رود را
با لهجه ی مهربان ایل
تا سپیده دم
تلاوت می کردی
دور دست ترین ستاره ها
چشم انداز تو بود ...
امّا
آسمان من
از جایی آغاز می شد
که تو ایستاده بودی ...
از توگفتن
همیشه
غنچه های انار را
در دفترچه های مشقم
می شکفت
اما امروز
واژه هایم
بی حس شده اند
یخ زده اند
زمستان
جای تو
تکیه داده است
به پشتی ایوان روبه رو
خدا حافظ
ای گرمی لحظه های سلام
خدا حافظ ...
** به پیام آور عشق
آمدی این همه خورشیــــــــد درخشــان دادی
مرده بود آدم و عالم ، به زمیــــــــن جان دادی
کشتـــزاران جهان ، خشک و سترون شده بود
لطف کردی و به مـــــا ، لالــه و ریحـــان دادی
همه جــا شعبــــده ی ساحــــر فرعونی بــود
چشم وا کردی و آن تحفـــــه ی کنعـــان دادی
کعبـــه در سیـطره ی نعــره ی شیطان گم بود
مهربانا ! تــــــــو به او مهــــــر سلیمــان دادی
دل خاکستـــری ام را سحری روشــــــــن کن
ای که با صاعقه ای آتــش پنهــــــــــان دادی !
هنوز هم
از دیوارهای بلند تاریکی
خارهای کینه
برسرت می ریزند
چشم هاشان
شعله های شیطان
دست هاشان
شکمبه های شتر
جوال های خاکستر ...
نیمی از قریش
در آن سوی دریاها
درسیاهی های عریان
لحظه به لحظه
تکثیر می شوند
چه بت های زشتی
در کعبه هاشان
جمع کرده اند
چه لات هایی !
چه منات هایی!
ابوسفیان ها
تمام شدنی نیستند
ابولهب ها
تکرار می شوند هر شب
و زن عمو هایت ...
نیمی از قریش
در آن سوی دریاها
در مزبله هاشان
هر روز
معاویه می کارند
و یزید
درو می کنند
تردید ندارم
دوباره
ابن ملجم هاشان
راهی کوفه می شوند
با پیشانی های پینه بسته
و قرآن هایی بر نیزه
و نوادگانشان دوباره
حسینت را
سر خواهند برید
آه ای پیام آور عشق !
فرشتگانت را بفرست
تا پسران هند را
در چاه بدر بیفکنیم
سلمان هایت را بفرست
تا خندقی بکنیم
ابوذر هایت را
تا معاویه ها را
رسوا کنیم
بلال هایت را
تا از مناره های جهان
بالا برویم ...
آه ای پیام آور عشق !
شکیباییت
بی نهایت است
ما را ببخش
ما نمی توانیم
تا ابد
نفس های متعفن خوک ها را
تحمل کنیم
عبور سرخ
وقتی چکاچاک شمشیر ها
فرو نشست
و خورشید
در شفق خون حسین ،
فرو رفــــــت ،
نسیم عزا دار
خاکستر خیمه ها را
بر سر و روی خود می ریخت ...
و تیغ زبانت
از فراز اشتران برهنه
گردن متجاوزان را
نشانه گرفت ...
دشمن ، نمی دانست
حسین ( ع ) حنجره اش را
در گلوی تــــــو نهاده است
و عباس(ع) ، دستهایش را
بر شانه های تو
پیوند زده است
و یزید ، نمی دانست که :
« نبرید مگر سر خویش را »
ای ذوالفقار علی !
چگونه بی شمشیر
در دو میدان جنگیدی ؟
چند لشکر خدا
تو را در کوفه و شام
یاری کردند؟
گرگ ها را
چگونه راندی؟
گل هایت عون و محمد را
از کدامین بهشت وام گرفته بودی
تا در عطش کربلا
نشا کنی؟
کدامین اقیانوس ، دل توست
که بر پسرانت
شبنمی نباریدی
امّا
وقتی برادرت
فرات را سیراب می کرد ،
تو علی اکبرش را
در دجله چشمانت ،
غسل دادی
به راستی
برکدام مُلک عطوفت
فرمان می رانی؟!
دروازه کوفه ، هنوز
مُهر «اسکتوا» ی تو را
بر لب دارد
و زنگ های شتران
هنوز ایستاده اند ...
شمشیر صاعقه را
با کدام سرمایه
از خدا خریدی
و بر آن زن ناصبی زدی ؟!
ای مفسر آیات بی شمار !
آنگاه که دوزخیان
طبل رسوایی خویش را می زدند ،
عبور سرخ برادرانت را
آیه خیزران و دندان را
پرجم نیزه و سر بریده را
وطشت طلا و شراب را
چه زیبا تفسیر کردی !
ای امام صبور اسیران !
هنگامی که تو بذر عفت را
بر اشتران بی جهاز
به شام می بردی
وقتی روشنایی را
در کوچه های کوفه
ودر کاخ سبزمی کاشتی
در دلت چه آتشی بر پا بود؟
وقتی چهل وچهار ستاره را
از آسمان نینوا چیدی
تا در زمین شام بنشانی
نور خدا را تا کدامین سرزمین
پراکندی؟ تا کدامین سرزمین ؟ ...
غدیر
پشت سر، ستاره ها ؛ روبرو، فرشتـگان
می شود کجاوه ای ، پلکان کهکشــــــان
ریگ ها ! غبــــارها ! زادگاه بـــــــادها !
شانه های خار ها ! دشت های مهربان !
شاهدان بی زبان ! یک دقیقه بشنــویـــد
یک دقیقــــه بشنوید :" مژده های آسمان "
آخریــن وداع حج ، اولیـــن سلام عشق
معنی ولایتنــــد عطر ایــن و بــــوی آن
می شــود کجــاوه ای پلــــــکان آسمان
فصل عاشقی رسید ، خنده های بی امان ...
زلال بود
شناسنامه اش
از آب های بهشت
سهمی داشت
و پشت خانه ی ابر ها
زندگی می کرد
از آغاز خاکستری زمین
چیزی می دانست
از انتهای گس زمان
چیزی می دانست
پل روشن دستانش
به آن سوترین گوشه ی سرنوشت می رسید
نجیب بود
و در حوالی ماه
خانه داشت
نگاهش
تفسیر روشن سپیده بود
نگاهش
خلاصه ی صمیمی آسمان بود
و در انحنای مژه هایش
چیزی شبیه معجزه داشت
مسیر مهربانی را می شناخت
سخاوت باران را می شناخت
دلش
برای غنچه های سربه زیر می گرفت
دلش
برای شبنم های بی گناه می گرفت
سکوت سپیده دمش
طعم مکرر حرم داشت
و حریر آبی صدایش ...
نجیب بود
و در حوالی ماه
خانه داشت
و شناسنامه اش
از آب های بهشت
سهمی داشت
نمازش را در ابتدای آفرینش نور می خواند
در بسم الله آفتاب
یاس های سلامش را
به کوچه می آورد
وشقایق های لبخندش را
به سیاره ی آبی می بخشید
و با روشنی دشت
همسفر می شد
وبرای جاده های دور
دعا می کرد
و برای جالیزهای تشنه
دعا می کرد
وبه احترام کاج های پیر
می ایستاد
و به احترام دیوارهای کاهگلی
می ایستاد
و پریدن را
به بازهای جوان
می آموخت
زلال بود
غروب ها
به حوالی ماه
برمی گشت
و انارهای پشت خانه را
مادرانه
نوازش می کرد
و دانه های سبز تسبیحش را
به گنجشک های خسته ی باغچه
می بخشید
و پشت تکه های مشوش ابر
آرام می گرفت
وبرای دشت های سوخته
نگران می شد
و برای جالیزهای تشنه
نگران می شد
و برای بازهای جوان
دعا می کرد
نجیب بود
و در حوالی ماه خانه داشت
و شناسنامه اش
از رودخانه های بهشت
سهمی داشت
* برای پدرم که در سپیدی زمستان رفت
می بوسم
شانه هایت را
که تکیه گاه زمین بود
دست هایت را
که بوی خاک می داد
بوی گندم
و زخم هایت را
که تقویم مظلومیت انسان بود
تقویم دردمندی تاریخ
از تو بنویسم
حکایتی می شود
حکایتی
بهار که می آمد
آرام ، آرام
پلک جوانه ها را
باز می کردی
و خوشه های سبز
خوشه های طلایی
قامت می بستند پشت سرت
همیشه
پیشنماز مزرعه بودی
امام گندمزار
و سجاده و مهر
نیمی از سرمایه ات بود
چه شب هایی !
همسفر بودی با ماه
و آوازهای آبی حبله رود را
با لهجه ی مهربان ایل
تا سپیده دم
تلاوت می کردی
دور دست ترین ستاره ها
چشم انداز تو بود ...
امّا
آسمان من
از جایی آغاز می شد
که تو ایستاده بودی ...
از توگفتن
همیشه
غنچه های انار را
در دفترچه های مشقم
می شکفت
اما امروز
واژه هایم
بی حس شده اند
یخ زده اند
زمستان
جای تو
تکیه داده است
به پشتی ایوان روبه رو
خدا حافظ
ای گرمی لحظه های سلام
خدا حافظ ...
* * دنیا برای تو نبود * به آستان بی نشان فاطمه زهرا (س)
دنیا برای تو نبود
ای زیور گردنت
تسمه ی مشک !
دنیا برای تو نبود ... (1)
می دانم
پینه ی دستانت را
هر روز
با علی (ع(
قسمت می کردی
ودستاس تو
آسمان را می چرخاند (2)
دنیا برای تو نبود
تردید دارم
خرمایی از فدک
خورده باشی
کاش می دانستم
وقتی ستارگان
تو را تشییع کردند
) امام ع(
اشک هایش را
به کدام گوشه ی بقیع
بخشید!
------------------------------------------------
1- رسول خدا : دنیا برای محمد(ص) وآل محمد (ص)نیست : شهیدی، دکتر سید جعفر ، زندگانی فاطمه زهرا
2- علی (ع) : فاطمه(س) در خانه من آنقدر دستاس کرد که دستانش پینه بست
، آنقدر با مشک آب کشید که بند مشک بر شانه اش جای انداخت
و آنقدر خانه را روفت که جامه اش رنگ خاک گرفت : شهیدی ، دکتر سید جعفر ، زندگانی فاطمه زهرا
غمت در نهانخانه ی دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند
خلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریهام ناقه در گل نشیند
پی ناقهاش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
به دنبال محمل، سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن، پای در گل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی، مقابل نشیند
طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند ؟!
طبیب اصفهانی