از پشت پنجره های اشک
می بینمت گاهی
عبور می کنی
از خیابان های خاطره
کوچه های دلتنگی
با زنبیلی از
سکوت و سپیده
آنقدر
آبی قدم می زنی
آنقدر
ستاره با تو اند
که پشت هزار آسمان
از حسادتشان
خم می شود
* دریا شدن به مناسبت ورود حضرت امام (ره) و آن روزهای خوب
یک شب نشستنـد و گفتند : خورشیــد را سر ببرید
باران خنجـــر بباریــــــــد ، بال کبوتــــر ببریــــــــــد
یک شب نشستنــد و گفتنـد : باید که باران نباشــد
حتی گل کوچکی هم ، در ذهــــن گلدان نباشــــد
احساس جنگل بسوزد ، فرزند دریـــــــــــا بمیــرد
یعنی پرنـــــده نخوانـــد ، در سوگ گل ها بمیـــرد
دل های ما در قفس بود ، بــ ـا میله ها هم نفس بود
گل ها همیشه به تبعید ، غوغای خاشاک و خس بود
داغی به جان صنوبـــــــر ، زخمی به جسم سپیدار
فصل تبـــــــر بود و آتش ، بازار گل کردن خــــــــــار
چون آسمان ایستــــــادی ، صد کهکشان در نگاهت
شب تا سحـر می نشستند ، ماه و ستاره به راهت
پا در رکـــاب نسیمی ، یک صبح روشن رسیــــــدی
در بـــاغ زیبای میهن ، صدها چمن لاله دیــــــــــدی
باریدی آن سان که هر جوی ، احساس دریا شدن کرد
گل در هـــــــوای زمستـــان ، اندیشه ی وا شدن کرد
آیینــــــــه ، آییـــــــن ما شد ، رسم شکفتن به پا شد
دلواپسی ها گذشتنــــــد ، دل با خدا آشنـــــــــــا شد
ای به مهرت چشمه ی باران ، اسیر
آمدی با بــــــوی دریـــــا در کویــــــــر
نـــــــور خورشیـــــد خراسان در دلت
مـــــاه آن سیـــــــــمای قرآن در دلت ...
شهــر خود را بعـد ازاین گم می کنم
خانه ام را ساکن قـــــــــــم می کنم
پاسخی به شارلی ابدو
هنوز هم
از دیوارهای بلند تاریکی
خارهای کینه
برسرت می ریزند
چشم هاشان
شعله های شیطان
دست هاشان
شکمبه های شتر
جوال های خاکستر ...
نیمی از قریش
در آن سوی دریاها
درسیاهی های عریان
لحظه به لحظه
تکثیر می شوند
چه بت های زشتی
در کعبه هاشان
جمع کرده اند
چه لات هایی !
چه منات هایی!
ابوسفیان ها
تمام شدنی نیستند
ابولهب ها
تکرار می شوند هر شب
و زن عمو هایت ...
نیمی از قریش
در آن سوی دریاها
در مزبله هاشان
هر روز
معاویه می کارند
و یزید
درو می کنند
تردید ندارم
دوباره
ابن ملجم هاشان
راهی کوفه می شوند
با پیشانی های پینه بسته
و قرآن هایی بر نیزه
و نوادگانشان دوباره
حسینت را
سر خواهند برید
آه ای پیام آور عشق !
فرشتگانت را بفرست
تا پسران هند را
در چاه بدر بیفکنیم
سلمان هایت را بفرست
تا خندقی بکنیم
ابوذر هایت را
تا معاویه ها را
رسوا کنیم
بلال هایت را
تا از مناره های جهان
بالا برویم ...
آه ای پیام آور عشق !
شکیباییت
بی نهایت است
ما را ببخش
ما نمی توانیم
تا ابد
نفس های متعفن خوک ها را
تحمل کنیم
وقتی
دارکوب ها
سکوت می کنند
و سرچه های آبادی
رقص انجیر را
از یاد می برند
و زنبور های عسل
دیر بیدار می شوند
وقتی
رودخانه ها
آوازهای نقره ای
نمی خوانند
وابرهای دماوند
از قلّه ها
فرار می کنند
و دختران ایل
کوزه ها را می شکنند ...
هراسان می شوم
مادرم می گوید
آسمان
قهر کرده است
از بس که ما
به زمین چسبیده ایم
آمدی این همه خورشیــــــــد درخشــان دادی
مرده بود آدم و عالم ، به زمیــــــــن جان دادی
کشتـــزاران جهان ، خشک و سترون شده بود
لطف کردی و به مـــــا ، لالــه و ریحـــان دادی
همه جــا شعبــــده ی ساحــــر فرعونی بــود
چشم وا کردی و آن تحفـــــه ی کنعـــان دادی
کعبـــه در سیـطره ی نعــره ی شیطان گم بود
مهربانا ! تــــــــو به او مهــــــر سلیمــان دادی
دل خاکستـــری ام را سحری روشــــــــن کن
ای که با صاعقه ای آتــش پنهــــــــــان دادی !
* تنهایی
دوستانم
چهارهزار قلّه اند
چهار هزار باغ سیب
چهار هزار ...
درچهار هزار آبادی
یارانم
آفتاب سپیده دمند
امّا
آن که
همچنان در باران
با من قدم می زند
آن که
همسفره ام می شود
شب ها
برایم حافظ می خواند
با مژه های بلندش
سبد ، سبد
ستاره می چیند
و خدا را
تفسیر می کند
آن که
گاهی پنجره ی فولاد
گاهی زاینده رود را
به خانه ام می آورد ،
بهار که می رسد
مرا به تماشای شکوفه های گیلاس می برد
و زیر درخت توت
چای،تعارف می کند
و مهر که می آید
نگاهم را
به نیمکت ها می دوزد
تنهایی است
تنهایی ...
چقدر دوست دارم
انگشتر خورشید را
برایش بخرم
دوستانم امّا
چهار هزار باغ سیب
چهار هزار گندمزارند
در چهار هزار آبادی
غروب ها که می آیی
آینه می شوند
همه ی سیلاب های پشت آبادی
غروب ها که می آیی
از پشت تبریزی های قد بلند
از پشت ابر های خسته ی خونین بال
سرک می کشد آفتاب ...
عشق
حقیقت است
غروب ها که می آیی
سپیده
آغاز می شود
نمی دونــــــــم زمینی ، آسمو نی !
امیــــــــــر دشت های کهکشونی !
همه می گن یه روزی خواهی اومد
دلــــــــــــم می گه میـون مردمونی
چـــه زهـری شد ربیـع الاول ما !
و سر وا کرد زخــــــم تـــاول ما !
امان از سوز سرو سبز پوشی !
امان از شعلــه های مشعل ما !