بند ششم
ای زلف خون فشان توام لیلة البرات
وقت نماز شب شده، حی علی الصلات
از منظر بلند،ببین صف کشیده اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشک های تشنه وضو می کند، فرات
طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را می دهد نجات!
بین دو نهر، خضر شهادت به جستجو ست
تا آب نوشد از لبت، ای چشمه ی حیات
ما را حیات لم یزلی، جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات
عشقت نشاند، باز به دریای خون، مرا
وقت است تیغت آورد از خود، برون، مرا
بند هفتم
از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!
دست خداست، این که شکستید بیعتش
دستی خدای گونه تر از این بیاورید!
وقت غروب آمده، سرهای تشنه را
از نیزه های بر شده، پایین بیاورید!
امشب برای خاطر طفل سه ساله ام
یک سینه ریز، خوشه ی پروین بیاورید!
گودال، تیغ کند، سنان های بی شمار
یک ریگزار، سفره ی چرمین بیاورید!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدی ست!
فالی زنید و سوره ی یاسین بیاورید!
خاتم سوی مدینه بگو بی نگین برند!
دست بریده، جانب ام البنین برند!
بند هشتم
خون می رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده ست ماه، به گرد سر شما
آن زخم های شعله فشان، هفت اخترند
یا زخم های نعش علی اکبر شما؟
آن کهکشان شعله ور راه شیری است
یا روشنان خون علی اصغر شما؟
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد (نور ) و ( واقعه ) در حنجر شما
با زخم خویش، بوسه به محراب می زدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می کنی
بر نیزه، شرح سوره ی احزاب می کنی
بند نهم
در مشک تشنه، جرعه ی آبی هنوز هست
اما به خیمه ها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزه ی لب تشنگان شکست!
شد شعله های العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشم ها نشست
تا گوش دل شنید، صدای ( الست ) دوست
سر شد (بلی)ی تشنه لبان می الست
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست
باران می گرفت و سبو ها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدف ها که دُر شدند
بند دهم
باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟
آوازه ی شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتی ست، به محشر چه حاجت است؟
کی اعتنا به نیزه و شمشیر می کنیم؟
ما کشته ی توایم، به خنجر چه حاجت است؟
بی سر دوباره می گذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟
بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟
بنشین به پای منبر من، نوحه خوان، بخوان!
تا نیزه ها به پاست، به منبر چه حاجت است؟
در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم
بند یازدهم
از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمده ست
وز حلق تشنه، سوره ی قرآن بر آمده ست
موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمده ست
این کاروان تشنه، ز هر جا گذشته است
صد جویبار، چشمه ی حیوان بر آمده ست
باور نمی کنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان بر آمده ست
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمده ست
راه حجاز می گذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمده ست
چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم
بند دوازدهم
گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنها تر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود : بیا ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود : بیا، دیر می شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب می رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبیب، جوهرش « امن یجیب» بود
یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود
بند سیزدهم
تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشته ای و می نگری سوی قتلگاه
امشب، شبی ست از همه شب ها سیاه تر
تنها تر از همیشه ام ای شاه بی سپاه
با طعن نیزه ها به اسیری نمی رویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!
امشب به نوحه خوانی ات از هوش رفته ام
از تار وای وایم و از پود آه آه
بگذار شام، جامه ی شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامه ی سیاه!
بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب
بند چهاردهم
قربان آن نی یی که دمندش سحر، مدام
قربان آن می یی که دهندش علی الدوام
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
هنگامه ی برون شدن از خویش، چون حسین -علیه السلام-
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام
این خطی از حکایت مستان کربلاست :
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
اشکم تمام گشت و نشد گریه ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه ام تمام
با کاروان نیزه به دنبال، می روم
در منزل نخست تو از حال می روم
گاهی می آیی
مثل یک خواب شیرین ، از دور
وچشم هایت آن قدر ، نزدیک می شوند
که من می توانم
وسعت هزار اقیانوس را
از پنجره های آن
تماشا کنم
اشک هایت
زیباترین رودهای جهان را
به خانه ام می آورند
گاهی می آیی
مثل یک خواب شیرین ، از دور
و گل های باغچه
با حریر لبخند
به پیشوازت می آیند
و کو کب ها
به احترامت
سر ، خم می کنند
آسمان در قدمت
بذر مهتاب می پاشد ...
سکوت می کنی
پرندگان ، سکوت می کنند
دنیا ساکت می شود
می آیی
مثل یک خواب شیرین ، از دور
و انتشار عطر تو
فطرت کوه های پشت خانه را
تغییر می دهد
دست هایت بوی خورشید ،بوی سیب می دهند
می آیی
مثل یک ...
می خواهم سلامت کنم
نمی شود
می خواهم بگویم :«دلتنگت بودم»
نمی شود
آسمان نگران توست
فانوسی از سمت مشرق، سو سو می زند
و تو را می بینم
از پشت شیشه های اشک
دست در دست نسیم
به زیارتی بزرگ می روی
می خواهم بپرسم : «دوباره می آیی؟
نمی توانم
می خواهم بگویم :«دلواپست می شوم»
نمی توانم
رد پاهایت
روی ماسه های مرطوب
زیارتگاه من می شود
و تاریکی تا کمر کوه بالا می آید
موج ، عادت دریاست
جوانه ، عادت درخت
شکفتن ، عادت تو
پرنده از جنس پرواز است
باغ ، از جنس رویش
و تو از جنس آسمان
خورشید ،
با روشنی معنا می شود
قله با ارتفاع
و تو با وسعت سادگی ات
کوه از صلابت سرشار است
دشت ، از بی کرانگی
و تو از خدا و عشق
جنگل را با درختانش می شناسم
کهکشان را با ستارگانش
و تو را با پرندگان نگاهت
بهار ،تکرار طراوت است
صبح ، تکرار آفتاب
و تو ، تکرار امام
آه ای صمیمی روشن!
یک روز
دنیا
حقیقت عاشقانه ات را
حکایت خواهد کرد
برای پدر ادبیات گرمسار ، زنده یاد فرزین شکوهی
(1)
تو رفتی
پنجره های اخمو
دنیا را سنگ کردند
و ابر های شورترین دریاچه های جهان
در چشم هایم باریدند
بعد از تو آیا
برگی زنده خواهد ماند ؟
********************************************
(2)
در سرمای بی هنگام مرداد
شانه های کویر ، لرزید
سرما ، پیش از این
اکالیپتوس های شهر را
بی امان ،
با خود برده بود
*********************************************
(3)
پیش از این ندیده بودم
"شمشیر کوه " چقدر عریان است ،
"کلرز " چه ارتفاع پستی دارد ،
" حبله رود " چه تهی دست است
و سرزمین خورشید تابان ،
چقدر تاریک
********************************************
(4)
تو رفتی
و شاگردانت (شاعران شهر )
در این روز های سیاه سنگی
با یاد تو
از " سردره " تا " آرادان " را
چراغانی کرده اند
با خورشید هایی
از اشک و شعر
شاگردانت
از جنس آفتابند
از جنس تو
*******************************************
(5)
د لم را که ورق بزنی
جز برگ های ارغوانی
چه خواهی یافت ؟
پرنده رفته است
سکوت هایی خیس ، بر گونه هایم
سُر می خورند
سکوت را می شنوی ؟
وقتی چکاچاک شمشیر ها
فرو نشست
و خورشید در شفق خون حسین ،
فرو رفــــــت ،
نسیم عزا دار
خاکستر خیمه ها را
بر سر و روی خود می ریخت ...
و تیغ زبانت
از فراز اشتران برهنه
گردن متجاوزان را
نشانه گرفت ...
دشمن ، نمی دانست
حسین ( ع ) حنجره اش را
در گلوی تــــــو نهاده است
و عباس ، دستهایش را
بر شانه های تو
پیوند زده است
و یزید ، نمی دانست که :
« نبرید مگر سر خویش را »
ای ذوالفقار علی !
چگونه بی شمشیر
در دو میدان جنگیدی ؟
چند لشکر خدا
تو را در کوفه و شام
یاری کردند؟
گرگ ها را
چگونه راندی؟
گل هایت عون و محمد را
از کدامین بهشت وام گرفته بودی
تا در عطش کربلا
نشا کنی؟
کدامین اقیانوس ، دل توست
که بر عون و محمد گریه نکردی ؟
و بر کدام ملک عطوفت
فرمان می رانی
که وقتی برادرت
فرات را سیراب می نمود ،
تو علی اکبر را
در دجله چشمانت ،
غسل دادی
دروازه کوفه ، هنوز
مُهر «اسکتوا» ی تو را
بر لب دارد
و زنگ های شتران
هنوز ایستاده اند ...
شمشیر صاعقه را
با کدام سرمایه
از خدا خریدی
و بر آن زن ناصبی زدی ؟!
ای مفسر آیات بی شمار !
آنگاه که دوزخیان
طبل رسوایی خویش را می زدند ،
عبور سرخ برادرانت را
آیه خیزران و دندان را
پرجم نیزه و سر بریده را
وطشت طلا و شراب را
چه زیبا تفسیر کردی !
ای امام صبور اسیران !
هنگامی که تو بذر عفت را
بر اشتران برهنه
به شام می بردی
وقتی روشنایی را
در کوچه های کوفه
ودر کاخ سبزمی کاشتی
در دلت چه آتشی بر پا بود؟
وقتی چهل وچهار ستاره را
از آسمان نینوا چیدی
تا در زمین شام بنشانی
نور خدا را تا کدامین سرزمین
پراکندی؟
درد غریبی کوچه را تبــــــــــــدار می کرد
شب بود و شهر لاله ها "ای یار" می کرد
آ ما ج خنجر ، شخم می زد شانه هــــا را
تا ژرفنای سیـــنه هـامـان کــار می کـــرد
در چشم شعـــرم اشکهـــای داغـــــــدارم
دل را به سوگ غنچه ها وادار می کــــرد
غــــــم بود و دست آشنـــای زرد پاییــــــز
گل های سرخ بـاورم را خـــار می کـــــرد
بر دوش مردم ، آفتـــاب خـــانه هــامـــان
می رفت و چشم آسمان را تار می کـرد
سیـــل غـــزل بنــــد دل بیــــــــــچاره ام را
می کنــد و غـم را بر سرم آوار می کـــرد
با آن که بیــرون می زد از سینه ، دل من
پشت جنــاغ سینــه ام اصــرار می کــــرد
تکــرار می شد آسمان بــر گونــه هـــــایم
صد کهکشان را ناله ام بیــدار می کـــــرد
لرزیــدم از ســـرمـای بــی هنـــگام خرداد
درد غریبی کوچه را تبــــــــدار می کـــرد ...
*** دنیا برای تو نبود به پیشگاه مقدس فاطمه زهرا (س)
ای زیور گردنت
تسمه ی مشک
دنیا برای تو نبود
می دانم
پینه ی دستانت را
هر روز
با علی (ع)
قسمت می کردی
ودستاس تو
آسمان را می چرخاند
دنیا برای تو نبود
تردید دارم
خرمایی از فدک
خورده باشی
کاش می دانستم
وقتی ستارگان
تو را تشییع کردند
علی(ع)
اشک هایش را
به کدام گوشه ی بقیع
بخشید !
به معلمان عزیز به مناسبت هفته معلم
****************
تمام شهر،
خیابانیست که
شاگردانم، هر روز
با کیفی از عصاره ی خورشید
از آن می گذرند
و مرا
از هزار کوچه
فاتحانه،عبور می دهند
تمام شهر خیابانیست...
من و شاگردانم
آنگاه که درختان پر می ریزند ،
به راه می افتیم
تا سبزترین اندیشه ها را
به مدرسه ببریم
آنجا که درختانش
دانا ترین درختان دنیایند.
از هشت صبح
خون هزار شقایق عاشق
از دریچه های قلب من
با مهربانی عبور می کند
هر صبحگاه
در صف دعا
آیات نور و کوثر را
بر تنپوش های عفت دخترانم
می خوانم
و آیات جهاد را
بر پیشانی بلند پسرانم
چشمانشان ترازوییست
که صبوری مرا
با وزنه های عاطفه
توزین می کنند
شاگردانم
بهترین آموزگاران من اند
آن ها
هر روز مرا می آزمایند
ومن در سال دو بار...
من
روحم را هزار پاره می کنم
و به هزار شاگردم هدیه می دهم
هر زنگ برهه ی مقدسی است
که عطش های خدایی شان را
عاشقانه می نوشم
و چشمانم را در زمزم نگاهشان
غسل می دهم
هیمه ی جسمم را
در اندیشه ی گلرنگشان
تطهیر می کنم
و هر دم بازدم هایشان را
تنفس می کنم ...
من و شاگردانم
واژه ها را خوب معنی می کنیم:
روز یعنی: پرواز
رود یعنی : حرکت
چشمه یعنی: مهربانی
مرداب یعنی: جهل
طوفان : یعنی...
کاش می شد:
زنگ فیزیک
همیشه از آینه ها گفت
زنگ شیمی، از آب
زنگ جغرافی ،از ستاره
زنگ تاریخ از بدر
کاش می شد :
زنگ ریاضی
دنیا را منهای دنیا داران کرد
و زنگ فارسی ،
شعر حافظ را
با لهجه ی سرو
و گویش جاری آب
خواند...
من و شاگردانم
با ستاره ها
در یک مدار می چرخیم
در خانه ی نقره ای مهتاب
نماز می خوانیم
و مثل یک خو شه ی گندم
از یک ریشه آب می خوریم
با کوه ها هم سطحیم
با دریا ها هم آواز...
دست هامان
گلدسته های حرمند
ودل هامان
مثل یک پنجره ی فولادی
هزار روزنه دارد
به هزار خانه ی نور
بر بام کلاسمان
انگار
بلالی می خواند
و کسی می گوید:
«ویعلمهم الکتاب» 1
و کسی می گوید :
« علم الانسان» 2
و کسی می گوید:
« انما بعثت معلما» 3
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 _ آیه 129 سوره مبارکه بقره
آیه 164 سوره مبارکه آل عمران
آیه2 سوره مبارکه جمعه
2_آیه 5 سوره مبارکه علق
3 _ حدیث نبوی
آواز گرسنگان برای افریقا
روزی اگر
واژه های استخوانیم
بالغ شوند
به همه خواهم گفت :
آرزو هایم
چقدر گرسنه اند
و چقدر
چشمه های مهربانی
از من دورند
یک روز
آتش می خورم
یک روز
یک مشت شعار
در قنوت دستانم
گندم
نمی روید
و زمین
آواز هایم را
نمی فهمد
لاشخورها
آسمان را
می آلایند
ونفرتم را
از چشم های آبی
بیشتر می کنند