شانه هامان ،قلمرو شب بود
روزگار شکستن پــــــــــر ها
خنجر تیـــرگی فرو می رفت
در تن آفتاب بــــــــــــــاورها
فصل زخم و نمک، زمانه ی آه
فصل در هم شکستن ما بــود
هم گلوی بریده ی مهتـــــــاب
هم مزار ستاره، آنجــــــــا بود
خشکی و آتش وعطش را باغ
جای سبزینه ها به تن می کرد
هر درختی جوانـــــه هایش را
زیر خــاک ستم ، کفن می کرد
نخل های بلنـــــــــــــــد آزادی
دار هر سرو و هر صنوبـــر بود
شبنم گونــــه های گل ها هم
خون مظلوم صد کبـــــــوتر بود
حرف سبـــــز بــرادری ، ممنوع
فصل شمشیر و کینه و غم بود
جــــای جولان کرکسان، بسیار
سقف پـــرواز کاکلی ، کم بــود ...
تا که خورشیـــد مهربان، خندیـد
روشنی را به رنگ دل ها دوخت
با گل و سبزه ، همزبانی کــــرد
عاشقی را به لالــــه ها آموخت
خاک ، سرگرم مهــــربانی شد
خنده ی غنچه را به صحرا داد
نقش مرداب ، از ضمیرش رفت
آ ب و آییــــــنه ، رود و دریا داد
بــــاد آشفته ، عاشقی ها کرد
با درخت نجیب هشیـــــــــاری
کوچه با کوچه ، مهربان تر شد
در خیـــــابــان سبـــــز بیداری
بهمن 1372
گلایه ...
می گفتی :
چقدر
به تو نزدیکم
نزدیکتر از
ساقه ی گندم به خوشه اش ،
نزدیک تر از درخت
به سایه اش
و نزدیکتر از شمعدانی
به گلدان سفالینش ...
می گفتی :
بین ما راهی نیست
تو نامحرم نیستی
و دل به دل ...
ومن
چه ساده لوح وصمیمی
با واژه هایت
که آب بود
بزرگ می شدم
اما
باد ، یک شب
حرف ها یت را
با خود برد
و من هنوز
به شمعدانی و گلدان
می اندیشیم ...
گمونم... به پیشگاه مقدس امام زمان (عج)
دلم خون گشت و پیغومت نیومد
صدایـــــی از بر و بومت نیومد
دو چشمم مونده در راهت حبیبم
طنیـــــــــــــن گام آرومت نیومد
...
گمونم دلخوری از کارم ، آقا !
نمی گیری سراغ خونه ی ما
اگه دست دل ما را نگیـــــری
نه اینجا آبرو دارم ، نه اونجا
...
می ترسم آخرش پیشم نیایی
به درمون دل ریشم نیایــــی
اگه خاکسترم را هم بسوزند
سراغ تل آتیشــم نیایـــــــی
...
بیابون غمم پایــــــــــون نداره
دو چشمم نــم نــم بارون نداره
دلم می خواد که دامونت بگیرم
خدا دونه که دستام جون نداره
...
نمی دونم زمینی ، آسمـونـــــی ؟!
امیردشت های کهکشونــــــی ؟!
همه میگن ، یه روزی خواهی اومد
دلـــــــــم میگه میون مردمونــــــی
حج تمتع سال 84 مکه مکرمه
با "کاروان نیزه "علیرضاقزوه "از سروده های کم نظیر و ماندنی روزگار ماست که در 14 بند سروده شده است.با هم" بند نهم" این ترکیب بند زیبا را می خوانیم :
بند نهم
در مشک تشنه، جرعه ی آبی هنوز هست
اما به خیمه ها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزه ی لب تشنگان شکست!
شد شعله های العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشم ها نشست
تا گوش دل شنید، صدای ( الست ) دوست
سر شد (بلی)ی تشنه لبان می الست
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست
پیکر خورشید
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
چشمهای خفته درخون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را !
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه اشترها چه غمگین و پریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را
سعید بیابانکی
غدیر
پشت سر، ستاره ها ، روبرو فرشتـــگان
می شود کجاوه ای ، پلکان کهکشــــــان
ریگ ها ! غبــــارها ! زادگاه بــــــادها !
شانه های خار ها ! دشت های مهربان !
شاهدان بی زبان ! یک دقیقه بشنــویـــد
یک دقیقــــه بشنوید مژده های آسمان :
آخریــن وداع حج ، اولیـــن سلام عشق
معنی ولایتنــــد عطر ایــن و بــــوی آن
می شــود کجــاوه ای پلــــــکان آسمان
فصل عاشقی رسید ، خنده های بی امان
در چشمه ی آفتاب،خاموش شدی
با زمزمه ی ماه هماغـــوش شدی
وقتی به زیارت خدا می رفتـــــــی
با برگ گل لاله، کفن پـــوش شدی
* * *
از جنس شکوفه و بهاری گل ســـرخ!
بر قله سرخ افتخــــاری ، گل ســـرخ!
ای کاش شبیه عطـــــر و بوی نفست
یک شاخه به سینه ام بکاری گل سرخ!
بادها بــــــــــــــوی امیـــد آورده اند
عید در عید سعیــــــــــــد آورده اند
عطر گل پیچید در احساس شـــــهر
باز ، انگار ،شهیــــــــــــــد آورده اند
* * *
طوفان زده شـــــــــد زمین آرام، آن روز
صد شعله گرفت از آسمان کام، آن روز
ماه آمد و مادر شد و خورشید ، پـــــدر
در بدرقه ی شهید گمنــــــــــام، آن روز
* * *
* بر پا
به معلمان بازنشسته
که سی سال تمام و هر سال، سه فصل بلند ،
پیامبر زیسته اند .
وقتی که چشم ابر پاییزی
با یاد گل ها اشک می ریزد ،
یا از گلوی ی تشنه هر برگ
فریاد های تازه می خیزد ،...
وقتی که لبخند سپید برف
بر انتظار ساقه می پاشد ،
احساس یک روح صمیمی را
در برگ و بار ساقه می پاشد ،...
وقتی پرستو می وزد آرام
در گوش ایوان ، شعر می خواند ،
بر شانه های مهربان باغ
عطر پر پر پروانه می ماند ، ...
موجی پرنده ، بال می گیرند
از سینه ام تا یادگاری دور
تا سال های رونق باران
تا سرزمین خاطرات نور
در خویشتن آهسته می بارم
مثل درختی خیس از طوفان
موجی خیال از دور می آیند
از جنس دل، پیوسته ، بی پایان :
برپا ! بفرمایید گلهایم !
ای از تبار چشمه و خورشید
صبح شما پیوسته آبی باد
سر شاخه های تازه ی امید !
امروز درس ما : خدا و عشق
سرمشقتان : یک شاخه نیلوفر
با شیوه ی شبنم ، بخوانیدش
در راز ورمز دفتری دیگر
فردا رها و تازه می آیید
وقتی که دریا با شما پیوست
آرام و مواج و خیال انگیز
دستان سبز آسمان در دست
باران که می بارد ، شما هستید
در رودها آوازتان جاریست
در خواب هم من با شما هستم
رویایتان سر فصل بیداریست
غریبانه
برای مظلومترین شهر دنیا سربرنیتسا
در انهدام عاطفه
سرم را
بر شانه های زخمی شهر
می گذارم
و دلم را
غریبانه می گریم
در وزش بادهای تب آلود
نم نم بارانی باید
تا جنگل آتش را
خاموش کند
آه ای کوچه های نجیب !
درختان خیابان طراوت !
بعد از این
چگونه
با گرازهای وحشی ریشه خوار
خواهید زیست ؟!