به نام دوست
*پسر آفتاب
دیشب
دست های پینه بسته ی مادرت را
از بازار بزرگ صنعا
بازوان برادرت را
از سواحل جنوب
مقنعه ی خون گرفته ی خواهرت را
از خرابه های سوخته ی شهر
و نیمی از پدرت را
از پشت خاکریز های عدن
به خانه آوردند
ارمغان توله های شیطان
سوغات پادشاهان دوزخ
ره آورد ...
پسر پابرهنه ی صحرا !
بگذار شاعران جهان
همچنان
از ماتیک های بنفش
عروسک های فرنگ
از گیسوان هفت رنگ روزگار
بگویند
ومفتی های عرب
شراب خون تورا
حلال کنند
بگذار قلب های یخ زده
در شرجی بیهودگی
کپک بزنند
و آرام
آرام
در خلسه ی زرورق های دنیا
بمیرند
دنیای لال
دنیای کر
دنیای کور
پسرک پابرهنه ی صحرا !
ماشینک های خونین شکسته ات را
به یادگار نگاه دار
به زودی
رودخانه های سرخ چشمانت
کاخ های سیاه نکبت را
به دریا خواهد ریخت
یاس ها و نرگس ها
از خرابه های باران خورده ی خانه ات
سر بر خواهند آورد
و خورشید
شرمنده و سر به زیر
در شفق خون همبازی هایت
لبخند خواهد زد
و باب المندب
گلوی تمساح ها را
خواهد فشرد
پسر پابرهنه ی صحرا !
پسر آفتاب !
به آسمان
اعتماد کن
یتیمان معصوم
پیامبر می شوند
*به شاهزادگان خونریز می گویند مارها تا نیم ساعت پس از جدا شدن سرشان ، می توانند نیش بزنند
چه خیال های باطلی
آنچه در سر دارید
شاخ های بوفالو نیست
شاخک های سوسک اند
همه می دانند
لنگه کفشی
برایتان کافی است
چه توهّمی !
چه توهّمی !
خیال می کنید
کرگدن های گردن کلفتید ؟
شما
قاطر های باربرید
شخم می زنید
برای یک مشت علف
هر چند ، گاهی
لگد ی هم می پرانید ...
دیگر بس است
هیچ کس
به حسابتان نمی آورد
حتی اگر هزار بار
توله هاتان را
تکثیر کنید
و پوزه هاتان
اقیانوس های جهان را
نجس کند
حتی اگر تعفنتان
از هزار پنجره جهنمی
هجوم آورد به ما
حتی اگر چنگیز شوید
و نیشابورمان را
ویران کنید ...
هیچ کس
به حسابتان نمی آورد
شما
مارهای مرده اید
که هنوز هم
نیش می زنید
به مهربانی باران
نیش می زنید
به زمزمه های صبح
...
به زودی
نوادگان اویس
به یاری عشق
عقده های هزار سرتان را
در عدن
در صنعا
در تعز ...
له خواهند کرد