** به پیام آور عشق
آمدی این همه خورشیــــــــد درخشــان دادی
مرده بود آدم و عالم ، به زمیــــــــن جان دادی
کشتـــزاران جهان ، خشک و سترون شده بود
لطف کردی و به مـــــا ، لالــه و ریحـــان دادی
همه جــا شعبــــده ی ساحــــر فرعونی بــود
چشم وا کردی و آن تحفـــــه ی کنعـــان دادی
کعبـــه در سیـطره ی نعــره ی شیطان گم بود
مهربانا ! تــــــــو به او مهــــــر سلیمــان دادی
دل خاکستـــری ام را سحری روشــــــــن کن
ای که با صاعقه ای آتــش پنهــــــــــان دادی !
هنوز هم
از دیوارهای بلند تاریکی
خارهای کینه
برسرت می ریزند
چشم هاشان
شعله های شیطان
دست هاشان
شکمبه های شتر
جوال های خاکستر ...
نیمی از قریش
در آن سوی دریاها
درسیاهی های عریان
لحظه به لحظه
تکثیر می شوند
چه بت های زشتی
در کعبه هاشان
جمع کرده اند
چه لات هایی !
چه منات هایی!
ابوسفیان ها
تمام شدنی نیستند
ابولهب ها
تکرار می شوند هر شب
و زن عمو هایت ...
نیمی از قریش
در آن سوی دریاها
در مزبله هاشان
هر روز
معاویه می کارند
و یزید
درو می کنند
تردید ندارم
دوباره
ابن ملجم هاشان
راهی کوفه می شوند
با پیشانی های پینه بسته
و قرآن هایی بر نیزه
و نوادگانشان دوباره
حسینت را
سر خواهند برید
آه ای پیام آور عشق !
فرشتگانت را بفرست
تا پسران هند را
در چاه بدر بیفکنیم
سلمان هایت را بفرست
تا خندقی بکنیم
ابوذر هایت را
تا معاویه ها را
رسوا کنیم
بلال هایت را
تا از مناره های جهان
بالا برویم ...
آه ای پیام آور عشق !
شکیباییت
بی نهایت است
ما را ببخش
ما نمی توانیم
تا ابد
نفس های متعفن خوک ها را
تحمل کنیم
هنوز هم
از دیوارهای بلند تاریکی
خارهای کینه
برسرت می ریزند
چشم هاشان
شعله های شیطان
دست هاشان
شکمبه های شتر
جوال های خاکستر ...
نیمی از قریش
در آن سوی دریاها
درسیاهی های عریان
لحظه به لحظه
تکثیر می شوند
چه بت های زشتی
در کعبه هاشان
جمع کرده اند
چه لات هایی !
چه منات هایی!
ابوسفیان ها
تمام شدنی نیستند
ابولهب ها
تکرار می شوند هر شب
و زن عمو هایت ...
نیمی از قریش
در آن سوی دریاها
در مزبله هاشان
هر روز
معاویه می کارند
و یزید
درو می کنند
تردید ندارم
دوباره
ابن ملجم هاشان
راهی کوفه می شوند
با پیشانی های پینه بسته
و قرآن هایی بر نیزه
و نوادگانشان دوباره
حسینت را
سر خواهند برید
آه ای پیام آور عشق !
فرشتگانت را بفرست
تا پسران هند را
در چاه بدر بیفکنیم
سلمان هایت را بفرست
تا خندقی بکنیم
ابوذر هایت را
تا معاویه ها را
رسوا کنیم
بلال هایت را
تا از مناره های جهان
بالا برویم ...
آه ای پیام آور عشق !
شکیباییت
بی نهایت است
ما را ببخش
ما نمی توانیم
تا ابد
نفس های متعفن خوک ها را
تحمل کنیم
پاسخی به شارلی ابدو
هنوز هم
از دیوارهای بلند تاریکی
خارهای کینه
برسرت می ریزند
چشم هاشان
شعله های شیطان
دست هاشان
شکمبه های شتر
جوال های خاکستر ...
نیمی از قریش
در آن سوی دریاها
درسیاهی های عریان
لحظه به لحظه
تکثیر می شوند
چه بت های زشتی
در کعبه هاشان
جمع کرده اند
چه لات هایی !
چه منات هایی!
ابوسفیان ها
تمام شدنی نیستند
ابولهب ها
تکرار می شوند هر شب
و زن عمو هایت ...
نیمی از قریش
در آن سوی دریاها
در مزبله هاشان
هر روز
معاویه می کارند
و یزید
درو می کنند
تردید ندارم
دوباره
ابن ملجم هاشان
راهی کوفه می شوند
با پیشانی های پینه بسته
و قرآن هایی بر نیزه
و نوادگانشان دوباره
حسینت را
سر خواهند برید
آه ای پیام آور عشق !
فرشتگانت را بفرست
تا پسران هند را
در چاه بدر بیفکنیم
سلمان هایت را بفرست
تا خندقی بکنیم
ابوذر هایت را
تا معاویه ها را
رسوا کنیم
بلال هایت را
تا از مناره های جهان
بالا برویم ...
آه ای پیام آور عشق !
شکیباییت
بی نهایت است
ما را ببخش
ما نمی توانیم
تا ابد
نفس های متعفن خوک ها را
تحمل کنیم
آمدی این همه خورشیــــــــد درخشــان دادی
مرده بود آدم و عالم ، به زمیــــــــن جان دادی
کشتـــزاران جهان ، خشک و سترون شده بود
لطف کردی و به مـــــا ، لالــه و ریحـــان دادی
همه جــا شعبــــده ی ساحــــر فرعونی بــود
چشم وا کردی و آن تحفـــــه ی کنعـــان دادی
کعبـــه در سیـطره ی نعــره ی شیطان گم بود
مهربانا ! تــــــــو به او مهــــــر سلیمــان دادی
دل خاکستـــری ام را سحری روشــــــــن کن
ای که با صاعقه ای آتــش پنهــــــــــان دادی !
* کوپه کوپه ، آفتاب به امام رضا (ع)
به میهمانی ات می آیم
هر روز
با بلیت شب
سلامم : زمستان
جانم : پاییز
پیغامم : تشنگی ...
برمی گردم
با قطار، قطار؛ سپیده
کوپه ، کوپه ؛ آفتاب
فرسنگ ، فرسنگ ؛ روشنی ...
آه ای امام عشق
دعوتم کن دوباره
به یک لقمه ماه
به یک تکه بهار
در ایستگاه خورشید
وقتی چکاچاک شمشیر ها
فرو نشست
و خورشید در شفق خون حسین ،
فرو رفــــــت ،
نسیم عزا دار
خاکستر خیمه ها را
بر سر و روی خود می ریخت ...
و تیغ زبانت
از فراز اشتران برهنه
گردن متجاوزان را
نشانه گرفت ...
دشمن ، نمی دانست
حسین ( ع ) حنجره اش را
در گلوی تــــــو نهاده است
و عباس ، دستهایش را
بر شانه های تو
پیوند زده است
و یزید ، نمی دانست که :
« نبرید مگر سر خویش را »
ای ذوالفقار علی !
چگونه بی شمشیر
در دو میدان جنگیدی ؟
چند لشکر خدا
تو را در کوفه و شام
یاری کردند؟
گرگ ها را
چگونه راندی؟
گل هایت عون و محمد را
از کدامین بهشت وام گرفته بودی
تا در عطش کربلا
نشا کنی؟
کدامین اقیانوس ، دل توست
که بر عون و محمد گریه نکردی ؟
و بر کدام ملک عطوفت
فرمان می رانی
که وقتی برادرت
فرات را سیراب می نمود ،
تو علی اکبر را
در دجله چشمانت ،
غسل دادی
دروازه کوفه ، هنوز
مُهر «اسکتوا» ی تو را
بر لب دارد
و زنگ های شتران
هنوز ایستاده اند ...
شمشیر صاعقه را
با کدام سرمایه
از خدا خریدی
و بر آن زن ناصبی زدی ؟!
ای مفسر آیات بی شمار !
آنگاه که دوزخیان
طبل رسوایی خویش را می زدند ،
عبور سرخ برادرانت را
آیه خیزران و دندان را
پرجم نیزه و سر بریده را
وطشت طلا و شراب را
چه زیبا تفسیر کردی !
ای امام صبور اسیران !
هنگامی که تو بذر عفت را
بر اشتران برهنه
به شام می بردی
وقتی روشنایی را
در کوچه های کوفه
ودر کاخ سبزمی کاشتی
در دلت چه آتشی بر پا بود؟
وقتی چهل وچهار ستاره را
از آسمان نینوا چیدی
تا در زمین شام بنشانی
نور خدا را تا کدامین سرزمین
پراکندی؟