*به شهیدان سر افراز
کوچه کوچه ی شهرم، از شکوفه لبریز است
دست پینه دار ما ، دشت یاسمن خیز است
ای شفق تبــــــاران ، ای ، از قبیله ی باران !
هر سپیــده می آیید، عطرتان دل انگیز است
مثل موج دریاییــــد ، می رویـــد و می آییـــد
در مرور آبی تان ، آســــمان چـه ناچیز است
یادتان که می بـارد، می شود به جرأت گفت:
خنده ی شقایق ، دور ، از نگاه پاییـــــز است
گر چه زیر خاکستر ،مانده ام به جــا از عشق
از شما چه پنهان ، آه ، آتش دلم تیـــــز است
آمده بودی
از مهربان ترین سمت آسمان
با رنگین کمانی
هزار رنگ
دو ماه سر به زیر
لحظه لحظه
پشت پلک های نقره ایت
طلوع می کردند
صدایت
سکوت سنگ های کوچه را
نمی شکست
صدایت
مسیر سبز ساقه ها را
نمی برید
صدایت
تپش پاک نسیمی بود
که از متانت کوه می آمد
از طراوت دشت
دست هایت
پر از آواز زندگی بود
پر از سلام و صبوری
پر از جوانه های جوانی
...
و آب و درخت و سنگ
در موسیقی نفس هایت
جان می گرفتند
آمده بودی
...
نشستی
زیر درختی
که تنها من
می توانستم ببینمش
تنها من
می توانستم ببینمت
نشستی
چقدر
شبیه نقاشی های من بودی
که سال ها
با سرود شوق
روی چهل برگ های کاهی سادگی ام
می کشیدم
با مدادی دورنگ
آسمانی و آفتابی
چقدر
شبیه بهشت هایی بودی
که معلمانم
هیچ وقت
نشانی شان را
نمی دانستند
چقدر ...
باران می آمد
دو ماه بارانی
لحظه لحظه
از انحنای مژه هایت
طلوع می کردند
جویبار پیر
آرام ، آرام
خستگی های کوچه را می شست
گنجشک های گیلاس می آمدند
و تو
گل های پیراهنت را
میانشان
دانه دانه
به عدالت تقسیم می کردی
چقدر شبیه شعر های من بودی
مثل دلواپسی های صمیمی من
مثل ...
ناگهان طوفان شد
ستاره هایی آمدند
و تو را
از گذرگاه باران
به سپیده ترین سمت کهکشان بردند
و من
در انتهای دره ی تنهایی
فریاد می زدم
فریاد
آب های گل آلود
آب های خشمگین
شعر هایم را
نقاشی های کودکیم را
با خود می بردند
و مدادهای دورنگ را
و گل های پیراهنت را
گیلاس های صورتی را
و بی تابی کوچه را
و ...
گنجشک های سرگردان
چیزی شبیه تابوتم را
به غمگین ترین سمت زمین
می کشانیدند
به ناگزیرترین باور دنیا
کاش
پیش از ستاره ها بیدار می شدم
کاش هرگز بیدار نمی شدم
و تو تا همیشه
با حریر لبخند
گل های پیراهنت را
بین گنجشک های باغچه
عاشقانه
تقسیم می کردی
و من
تا پایان زمین
مهربانی ماه را
تماشا می کردم