غروب ها که می آیی
آیینه می شوند
همه سیلاب های پشت آبادی
غروب ها که می آیی
از پشت تبریزی های قد بلند
از پشت ابر های خسته ی خونین بال
سرک می کشد آفتاب ...
عشق
حقیقت است
غروب ها که می آیی
سپیده
آغاز می شود
*مدرسه ای خواهم ساخت هر چند ناقابل تقدیم به جامعه فرهنگی کشور به مناسبت آمدن مهر
بر دروازه ی وجودم
پرچمی خواهم افراشت
در سه رنگ
رنگ عاطفه ، رنگ ایمان ،
و رنگ برادری
مدرسه ای خواهم ساخت
در محله ی عشق، خیابان عقیده ، کوچه ی مهربانی
با سقفی از خورشید
آجرهایش ، ســــتاره
ملاتش، روشنـــــایی
در باغچه هایش
محبت خواهم کاشت
ودر گلدان هایش
لبخند
* * *
مدرسه ای خواهم ساخت
دیوار هایش از شعر
باکلاسی که بوی خدا بدهد
در هایش به سوی بیداری
و پنجره هایش
به بی نهایت
باز شود
تخته هایش
سیاه نباشد
نیمکت هایش
گرمای دوستی بدهد
و زنگش را
نسیم بنوازد
آنگاه من
خدا را به کلاس خواهم برد
وعلی را
ونهج البلاغه را
وکتابی که درآن
شعر رهایی ،شعر تسلیم
و شعر مقاومتش را
خدا سروده باشد
وقلمی از نور
که سپید بنویسد و سپیده بیافریند
وشلاقی از برگ های سرخ شقایق
ومعلمانی از عصاره ی آفتاب
وشاگردانی از گل آفتاب گردان
با تن پوشی از عفت و نور
که تاریکی را به تمسخر بگیرند
و ریسمان های وسوسه ،
ریسمان های شیطان را
پاره کنند
کلاس اول : کلاس گل ها، گل های بی زوال
کلاس دوم : کلاس سرو ها ، سرو های بی تکبر
کلاس سوم: کلاس کوه ها ، کوه هایی که
بار امانت را هم به دوش بکشند
و کلاس چهارم : ...
* * *
مدرسه ای خواهم ساخت
لبریز از شور و شعور
پر از سرود عطوفت
مالامال از اندیشه های بلند
...
جغرافیایی خواهم آموخت
از سرزمین های یکرنگی وخلوص
تاریخی که، حقیقت بر زبانش باشد
وهندسه ای که ،همه ی خط هایش ،
راست باشد ...
طو فان خشم را خواهم راند
وابرهای تبعیض را
من با نسیم پیمان خواهم بست
تاروح رویش وپرواز را
در پنجره های مدرسه ام بدمد
من وشاگردانم
دروازه های شب را
خواهیم بست
وخورشید را
درآینه سجاده مان
دوبرابر خواهیم کرد
شاید
آسمان هم
روزی در کلاسمان نزول کند
من و شاگردانم
شاید
روزی بر بال نور بنشینیم
وقفس خاک را
ترک کنیم * فروردین 1370
.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* با سلام ؛ این شعر در سال 70 رتبه اول شعر فرهنگیان کشور را کسب کرده است (با عرض پوزش از این تعریف و توضیح)
غروب ها که می آیی
آینه می شوند
همه ی سیلاب های پشت آبادی
غروب ها که می آیی
از پشت تبریزی های قد بلند
از پشت ابر های خسته ی خونین بال
سرک می کشد آفتاب ...
عشق
حقیقت است
غروب ها که می آیی
سپیده
آغاز می شود
* کوپه کوپه ، آفتاب به امام رضا (ع)
به میهمانی ات می آیم
هر روز
با بلیت شب
سلامم : زمستان
جانم : پاییز
پیغامم : تشنگی ...
برمی گردم
با قطار، قطار؛ سپیده
کوپه ، کوپه ؛ آفتاب
فرسنگ ، فرسنگ ؛ روشنی ...
آه ای امام عشق
دعوتم کن دوباره
به یک لقمه ماه
به یک تکه بهار
در ایستگاه خورشید
چند سروده ی کوچک خودمانی
انار را
روی شانه های بید
زیر شاخه های زیتون
کنار ساقه های اقاقی
دوست دارم
دست های همکلاسی ام
هنوز
زخمی ترکه هاست
* * * * * * * * * * * *
عشق
با آخرین پرنده
به آسمان ها رفت
با اولین پرواز
باید بروم
* * * * * * * * * * * *
برای بادها
غصه می خورم
خانه به دوشی
مصیبت کمی نیست
* * * * * * * * * * * *
شاعری
دست هایش را در باغچه کاشت
من نیمی از قلبم را ...
باید ببینمش
* * * * * * * * * * * *
زمستان است
نگرانت نیستم
نام کوچه ی شما
بهاران است
غدیر
پشت سر، ستاره ها ، روبرو فرشتـــگان
می شود کجاوه ای ، پلکان کهکشــــــان
ریگ ها ! غبــــارها ! زادگاه بــــــادها !
شانه های خار ها ! دشت های مهربان !
شاهدان بی زبان ! یک دقیقه بشنــویـــد
یک دقیقــــه بشنوید مژده های آسمان :
آخریــن وداع حج ، اولیـــن سلام عشق
معنی ولایتنــــد عطر ایــن و بــــوی آن
می شــود کجــاوه ای پلــــــکان آسمان
فصل عاشقی رسید ، خنده های بی امان