* تنهایی
دوستانم
چهارهزار قلّه اند
چهار هزار باغ سیب
چهار هزار ...
درچهار هزار آبادی
یارانم
آفتاب سپیده دمند
امّا
آن که
همچنان در باران
با من قدم می زند
آن که
همسفره ام می شود
شب ها
برایم حافظ می خواند
با مژه های بلندش
سبد ، سبد
ستاره می چیند
و خدا را
تفسیر می کند
آن که
گاهی پنجره ی فولاد
گاهی زاینده رود را
به خانه ام می آورد ،
بهار که می رسد
مرا به تماشای شکوفه های گیلاس می برد
و زیر درخت توت
چای،تعارف می کند
و مهر که می آید
نگاهم را
به نیمکت ها می دوزد
تنهایی است
تنهایی ...
چقدر دوست دارم
انگشتر خورشید را
برایش بخرم
دوستانم امّا
چهار هزار باغ سیب
چهار هزار گندمزارند
در چهار هزار آبادی
گاهی می آیی
مثل یک خواب شیرین ، از دور
وچشم هایت آن قدر ، نزدیک می شوند
که من می توانم
وسعت هزار اقیانوس را
از پنجره های آن
تماشا کنم
اشک هایت
زیباترین رودهای جهان را
به خانه ام می آورند
گاهی می آیی
مثل یک خواب شیرین ، از دور
و گل های باغچه
با حریر لبخند
به پیشوازت می آیند
و کو کب ها
به احترامت
سر ، خم می کنند
آسمان در قدمت
بذر مهتاب می پاشد ...
سکوت می کنی
پرندگان ، سکوت می کنند
دنیا ساکت می شود
می آیی
مثل یک خواب شیرین ، از دور
و انتشار عطر تو
فطرت کوه های پشت خانه را
تغییر می دهد
دست هایت بوی خورشید ،بوی سیب می دهند
می آیی
مثل یک ...
می خواهم سلامت کنم
نمی شود
می خواهم بگویم :«دلتنگت بودم»
نمی شود
آسمان نگران توست
فانوسی از سمت مشرق، سو سو می زند
و تو را می بینم
از پشت شیشه های اشک
دست در دست نسیم
به زیارتی بزرگ می روی
می خواهم بپرسم : «دوباره می آیی؟
نمی توانم
می خواهم بگویم :«دلواپست می شوم»
نمی توانم
رد پاهایت
روی ماسه های مرطوب
زیارتگاه من می شود
و تاریکی تا کمر کوه بالا می آید