سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانش را بطلبد برای اینکه با دانشمندان همراه شود یا با نادانان بستیزد یا مردم را متوجه خود کند، خداوند او را داخل آتش گرداند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
پنج شنبه 91 تیر 1 , ساعت 1:43 عصر

  **گاهی می آیی


گاهی می آیی

مثل یک خواب شیرین

از دور 

 وچشم هایت

آن قدر  به من نزدیک می شوند

که من می توانم

وسعت هزار اقیانوس را

از پنجره هایشان تماشا کنم

اشک هایت

زیباترین رودهای جهان را  

   به خانه ام می آورند ...

   

گاهی می آیی

مثل یک خواب شیرین 

از دور

و گل های باغچه

با حریر لبخند   

به پیشوازت می آیند

و شاخه های  کو کب

به احترامت

سر، خم می کنند   

آسمان در قدمت  

   بذر مهتاب می پاشد ...



سکوت می کنی

پرندگان 

سکوت می کنند

دنیا ساکت می شود...



می آیی

مثل یک خواب شیرین 

از دور

و انتشار عطر تو

فطرت کوه های پشت خانه را

تغییر می دهد

دست هایت

بوی خورشید

بوی سیب می دهند

 

می آیی

مثل یک ...


می خواهم سلامت کنم

نمی شود

می خواهم بگویم :"دلتنگت بودم"  

نمی شود

آسمان

نگران توست

فانوسی از سمت مشرق

سو سو می زند

و تو را می بینم

از پشت شیشه های اشک

دست در دست نسیم

به زیارتی بزرگ می روی

می خواهم بپرسم : «دوباره می آیی؟

نمی توانم

می خواهم بگویم : " دلواپست می شوم   "

نمی توانم

رد پایت

روی ماسه های مرطوب

زیارتگاه من می شود

و تاریکی

تا کمر کوه بالا می آید

 

 

 

 



 


چهارشنبه 88 آذر 11 , ساعت 1:57 صبح

گاهی می آیی

مثل یک خواب شیرین ، از دور

وچشم هایت آن قدر ، نزدیک می شوند

که من می توانم

وسعت هزار اقیانوس را

از پنجره های آن

تماشا کنم

اشک هایت

زیباترین رودهای جهان را

 به خانه ام می آورند

 

گاهی می آیی

 مثل یک خواب شیرین ، از دور

و گل های باغچه

با حریر لبخند

به پیشوازت می آیند

و کو کب ها

به احترامت

 سر ، خم می کنند

آسمان در قدمت

 بذر مهتاب می پاشد ...

 

سکوت می کنی

پرندگان ، سکوت می کنند

دنیا ساکت می شود

 

می آیی

مثل یک خواب شیرین ، از دور

و انتشار عطر تو

فطرت کوه های پشت خانه را

تغییر می دهد

دست هایت بوی خورشید ،بوی سیب می دهند

 

می آیی

مثل یک ...

می خواهم سلامت کنم

نمی شود

می خواهم بگویم :«دلتنگت بودم»

نمی شود

 

آسمان نگران توست

فانوسی از سمت مشرق، سو سو می زند

و تو را می بینم

از پشت شیشه های اشک

دست در دست نسیم

به زیارتی بزرگ می روی

 

می خواهم بپرسم : «دوباره می آیی؟

نمی توانم

می خواهم بگویم :«دلواپست می شوم»

نمی توانم

رد پاهایت

روی ماسه های مرطوب

زیارتگاه من می شود

و تاریکی تا کمر کوه بالا می آید

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ