* تنهایی
دوستانم
چهارهزار قلّه اند
چهار هزار باغ سیب
چهار هزار ...
درچهار هزار آبادی
یارانم
آفتاب سپیده دمند
امّا
آن که
همچنان در باران
با من قدم می زند
آن که
همسفره ام می شود
شب ها
برایم حافظ می خواند
با مژه های بلندش
سبد ، سبد
ستاره می چیند
و خدا را
تفسیر می کند
آن که
گاهی پنجره ی فولاد
گاهی زاینده رود را
به خانه ام می آورد ،
بهار که می رسد
مرا به تماشای شکوفه های گیلاس می برد
و زیر درخت توت
چای،تعارف می کند
و مهر که می آید
نگاهم را
به نیمکت ها می دوزد
تنهایی است
تنهایی ...
چقدر دوست دارم
انگشتر خورشید را
برایش بخرم
دوستانم امّا
چهار هزار باغ سیب
چهار هزار گندمزارند
در چهار هزار آبادی
انا لله وانا الیه راجعون برای دوست که دستان گرمی داشت
شب
روبان عکس هایت شد
دیوار های شهر
تکان خورد
و زمین
زیر پایم لرزید
آه ای برادرترینم !
صاعقه ای
زانوانم را سوزاند
صخره های نمک
بر شانه هایم فرود آمد
و مهره هایم در هم شکست
آه ای برادرترینم !
هرگز نخواه
در آتش
صبور بمانم
ابرهای سیاه
شهر را
به طوفان سپرده اند
و نفس های کوچه
به شماره افتاده است
چه خونی
در چشم های سیاه پوش خانه
شتک می زند ؟!
هرگز از من
صبوری نخواه
هرگز ...
بعد از تو آیا
باز هم
گیلاس ها
با لبخندهای سرخ
از راه می رسند
و گردوی باغچه
دوباره
قد خواهد کشید؟!
آه ای برادرترینم !
بعد از تو هر غروب
به کدام ستاره
سلام کنم
و هر صبح
با کدام سپیده
برخیزم ؟!