آمدی این همه خورشیــــــــد درخشــان دادی
مرده بود آدم و عالم ، به زمیــــــــن جان دادی
کشتـــزاران جهان ، خشک و سترون شده بود
لطف کردی و به مـــــا ، لالــه و ریحـــان دادی
همه جــا شعبــــده ی ساحــــر فرعونی بــود
چشم وا کردی و آن تحفـــــه ی کنعـــان دادی
کعبـــه در سیـطره ی نعــره ی شیطان گم بود
مهربانا ! تــــــــو به او مهــــــر سلیمــان دادی
دل خاکستـــری ام را سحری روشــــــــن کن
ای که با صاعقه ای آتــش پنهــــــــــان دادی !
* تنهایی
دوستانم
چهارهزار قلّه اند
چهار هزار باغ سیب
چهار هزار ...
درچهار هزار آبادی
یارانم
آفتاب سپیده دمند
امّا
آن که
همچنان در باران
با من قدم می زند
آن که
همسفره ام می شود
شب ها
برایم حافظ می خواند
با مژه های بلندش
سبد ، سبد
ستاره می چیند
و خدا را
تفسیر می کند
آن که
گاهی پنجره ی فولاد
گاهی زاینده رود را
به خانه ام می آورد ،
بهار که می رسد
مرا به تماشای شکوفه های گیلاس می برد
و زیر درخت توت
چای،تعارف می کند
و مهر که می آید
نگاهم را
به نیمکت ها می دوزد
تنهایی است
تنهایی ...
چقدر دوست دارم
انگشتر خورشید را
برایش بخرم
دوستانم امّا
چهار هزار باغ سیب
چهار هزار گندمزارند
در چهار هزار آبادی
به جرم عاشقی سر داد خورشید
تن ماه برادر داد خورشیــــــــــــد
کنار پیــــــــکر گلگــــــون اکبـــــــــر
گلوی سرخ اصغر داد خورشیـــــــد
* * *
همواره برای نو گلم مـــــــادر باش
خونین جگر و شکسته و پر پر باش
ای لاله که خون کربلا در تن توست
قنداقه ی خونین علی اصغــر باش
به پیشگاه مقدس فاطمه زهرا (س):
حسینت را دم شمشیر دادند
حسن را جامی از اکسیر دادند
مگر ای جان شیرین پیمبر
تو را از سینه ی غم شیر دادند؟
* * * * * * * * * * *
به جرم عاشقی سر داد خورشید
تن ماه برادر داد خورشیــــــــــــد
کنار پیــــــــکر گلگــــــون اکبـــــــــر
گلوی سرخ اصغر داد خورشیـــــــد
پیکر خورشید
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
چشمهای خفته درخون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را !
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه اشترها چه غمگین و پریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را
سعید بیابانکی
خورشید،به پیشوازت آمد و
ماه ، بدرقه ات کرد
ای شبیه ترین غنچه
به خوشبو ترین بهار
مدرسه ای خواهم ساخت تقدیم به جامعه فرهنگیان کشور
بر دروازه ی وجودم
پرچمی خواهم افراشت
در سه رنگ
رنگ عاطفه ، رنگ ایمان ،
و رنگ برادری
مدرسه ای خواهم ساخت
در محله ی عشق، خیابان عقیده ، کوچه ی مهربانی
با سقفی از خورشید
آجرهایش ، ســــتاره
ملاتش، روشنـــــایی
در باغچه هایش
گل محبت خواهم کاشت
ودر گلدان هایش
لبخند
* * *
مدرسه ای خواهم ساخت
دیوار هایش از شعر
باکلاسی که بوی خدا بدهد
در هایش به سوی بیداری
و پنجره هایش
به بی نهایت
باز شود
تخته هایش
سیاه نباشد
نیمکت هایش
گرمای دوستی بدهد
و زنگش را
نسیم بنوازد
آنگاه من
خدا را به کلاس خواهم برد
وعلی را
ونهج البلاغه را
وکتابی که درآن
شعر رهایی ،شعر تسلیم
و شعر مقاومتش را
خدا سروده باشد
وقلمی از نور
که سپید بنویسد و سپیده بیافریند
وشلاقی از برگ های سرخ شقایق
ومعلمانی از عصاره ی آفتاب
وشاگردانی از گل آفتاب گردان
با تن پوشی از عفت و نور
که تاریکی را به تمسخر بگیرند
و ریسمان های وسوسه ،
ریسمان های شیطان را
پاره کنند
کلاس اول : کلاس گل ها، گل های بی زوال
کلاس دوم : کلاس سرو ها ، سرو های بی تکبر
کلاس سوم: کلاس کوه ها ، کوه هایی که
بار امانت را هم به دوش بکشند
و کلاس چهارم : ...
* * *
مدرسه ای خواهم ساخت
لبریز از شور و شعور
پر از سرود عطوفت
مالامال از اندیشه های بلند
...
جغرافیایی خواهم آموخت
از سرزمین های یکرنگی وخلوص
تاریخی که، حقیقت بر زبانش باشد
وهندسه ای که ،همه ی خط هایش ،
راست باشد ...
طو فان خشم را خواهم راند
وابرهای تبعیض را
من با نسیم پیمان خواهم بست
تاروح رویش وپرواز را
در پنجره های مدرسه ام بدمد
من وشاگردانم
دروازه های شب را
خواهیم بست
وخورشید را
درآینه سجاده مان
دوبرابر خواهیم کرد
شاید
آسمان هم
روزی در کلاسمان نزول کند
من و شاگردانم
شاید
روزی بر بال نور بنشینیم
وقفس خاک را
ترک کنیم 1
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- این شعر را در اردیبهشت 1370 به مناسبت روز معلم سرودم و به همکاران فرهنگیم تقدیم نمودم. با سپاس _ ف . قاسمی
به معلمان عزیز به مناسبت هفته معلم
****************
تمام شهر،
خیابانیست که
شاگردانم، هر روز
با کیفی از عصاره ی خورشید
از آن می گذرند
و مرا
از هزار کوچه
فاتحانه،عبور می دهند
تمام شهر خیابانیست...
من و شاگردانم
آنگاه که درختان پر می ریزند ،
به راه می افتیم
تا سبزترین اندیشه ها را
به مدرسه ببریم
آنجا که درختانش
دانا ترین درختان دنیایند.
از هشت صبح
خون هزار شقایق عاشق
از دریچه های قلب من
با مهربانی عبور می کند
هر صبحگاه
در صف دعا
آیات نور و کوثر را
بر تنپوش های عفت دخترانم
می خوانم
و آیات جهاد را
بر پیشانی بلند پسرانم
چشمانشان ترازوییست
که صبوری مرا
با وزنه های عاطفه
توزین می کنند
شاگردانم
بهترین آموزگاران من اند
آن ها
هر روز مرا می آزمایند
ومن در سال دو بار...
من
روحم را هزار پاره می کنم
و به هزار شاگردم هدیه می دهم
هر زنگ برهه ی مقدسی است
که عطش های خدایی شان را
عاشقانه می نوشم
و چشمانم را در زمزم نگاهشان
غسل می دهم
هیمه ی جسمم را
در اندیشه ی گلرنگشان
تطهیر می کنم
و هر دم بازدم هایشان را
تنفس می کنم ...
من و شاگردانم
واژه ها را خوب معنی می کنیم:
روز یعنی: پرواز
رود یعنی : حرکت
چشمه یعنی: مهربانی
مرداب یعنی: جهل
طوفان : یعنی...
کاش می شد:
زنگ فیزیک
همیشه از آینه ها گفت
زنگ شیمی، از آب
زنگ جغرافی ،از ستاره
زنگ تاریخ از بدر
کاش می شد :
زنگ ریاضی
دنیا را منهای دنیا داران کرد
و زنگ فارسی ،
شعر حافظ را
با لهجه ی سرو
و گویش جاری آب
خواند...
من و شاگردانم
با ستاره ها
در یک مدار می چرخیم
در خانه ی نقره ای مهتاب
نماز می خوانیم
و مثل یک خو شه ی گندم
از یک ریشه آب می خوریم
با کوه ها هم سطحیم
با دریا ها هم آواز...
دست هامان
گلدسته های حرمند
ودل هامان
مثل یک پنجره ی فولادی
هزار روزنه دارد
به هزار خانه ی نور
بر بام کلاسمان
انگار
بلالی می خواند
و کسی می گوید:
«ویعلمهم الکتاب» 1
و کسی می گوید :
« علم الانسان» 2
و کسی می گوید:
« انما بعثت معلما» 3
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 _ آیه 129 سوره مبارکه بقره
آیه 164 سوره مبارکه آل عمران
آیه2 سوره مبارکه جمعه
2_آیه 5 سوره مبارکه علق
3 _ حدیث نبوی