سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بشنو تا بدانی و ساکت شو تا سالم بمانی . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 96 آذر 21 , ساعت 1:18 صبح

http://neginbafzagros.com/%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B1%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D8%B5%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%AA/%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%BA/image.raw?type=orig&id=301

آمده بودی

از مهربان ترین سمت آسمان

با رنگین کمانی

هزار رنگ

دو ماه سر به زیر

لحظه لحظه

پشت پلک های نقره ایت

طلوع می کردند

 

صدایت

سکوت سنگ های کوچه را

نمی شکست

صدایت

مسیر سبز ساقه ها را

نمی برید

صدایت

تپش پاک نسیمی بود

که از متانت کوه می آمد

از طراوت دشت

 

دست هایت

پر از آواز زندگی بود

پر از سلام و صبوری

پر از جوانه های جوانی

...

و آب و درخت و سنگ

در موسیقی نفس هایت

جان می گرفتند

آمده بودی

...

 

نشستی

زیر درختی

که تنها من

می توانستم ببینمش

تنها من

می توانستم ببینمت

نشستی

 

چقدر

شبیه نقاشی های من بودی

که سال ها

با سرود شوق

روی چهل برگ های کاهی سادگی ام

 می کشیدم

با مدادی دورنگ

آسمانی و آفتابی

چقدر

شبیه بهشت هایی بودی

که معلمانم

هیچ وقت

نشانی شان را

نمی دانستند

چقدر ...

 

باران می آمد

دو ماه بارانی

لحظه لحظه

از انحنای مژه هایت

طلوع می کردند

جویبار پیر

آرام ، آرام

خستگی های کوچه را می شست

گنجشک های گیلاس می آمدند

و تو

گل های پیراهنت را

میانشان

دانه دانه

 به عدالت  تقسیم می کردی

چقدر شبیه شعر های من بودی

مثل دلواپسی های صمیمی من

مثل ...

 

ناگهان طوفان شد

ستاره هایی آمدند

و تو را

از گذرگاه باران

به سپیده ترین سمت کهکشان بردند

و من

در انتهای دره ی تنهایی

فریاد می زدم

فریاد

 

آب های گل آلود

آب های خشمگین

شعر هایم را

نقاشی های کودکیم را

با خود می بردند

و مدادهای دورنگ را

و گل های پیراهنت را

گیلاس های صورتی را

و بی تابی کوچه را

و ...

 

گنجشک های سرگردان

چیزی شبیه تابوتم را

به غمگین ترین سمت زمین

می کشانیدند

به ناگزیرترین باور دنیا

 

کاش

 پیش از ستاره ها بیدار می شدم

کاش هرگز بیدار نمی شدم

و تو تا همیشه

با حریر لبخند

گل های پیراهنت را

بین گنجشک های باغچه

عاشقانه

تقسیم می کردی

و من

تا پایان زمین

مهربانی ماه را

تماشا می کردم


سه شنبه 93 دی 16 , ساعت 2:10 صبح

http://www.abipic.com/wp-content/uploads/2011/12/lonely-trees12.jpg

* تنهایی

دوستانم

چهارهزار قلّه اند

چهار هزار باغ سیب

چهار هزار ...

درچهار هزار آبادی


یارانم

آفتاب سپیده دمند


امّا

آن که

همچنان در باران

با من قدم می زند

آن که

همسفره ام می شود

شب ها

برایم حافظ می خواند

با مژه های بلندش

سبد ، سبد

ستاره می چیند

و خدا را

تفسیر می کند

آن که

گاهی پنجره ی فولاد

گاهی زاینده رود را

به خانه ام می آورد ،

بهار که می رسد

مرا به تماشای شکوفه های گیلاس می برد

و زیر درخت توت

چای،تعارف می کند

و مهر که می آید

نگاهم را

به نیمکت ها می دوزد

تنهایی است

تنهایی ...


چقدر دوست دارم

انگشتر خورشید را

برایش بخرم

 

دوستانم امّا

چهار هزار باغ سیب

چهار هزار گندمزارند

در چهار هزار آبادی

 

 

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ