شنبه 87 بهمن 12 , ساعت 2:36 صبح
یک شب نشستند وگفتند:خورشید را سر ببرید
باران خنجر ببارید ، بال کبوتر ببرید
یک شب نشستند و گفتند: باید که باران نباشد
حتی گل کوچکی هم ،در ذهن گلدان ، نباشد
احساس جنگل بسوزد ، فرزند دریا بمیرد
یعنی پرنده نخواند ، درسوگ گل ها بمیرد
دل های ما در قفس بود ، با میله ها هم نفس بود
یاس و شقایق به تبعید ، غوغای خاشاک و خس بود
داغی به جان صنوبر،زخمی به جسم سپیدار
فصل تبر بود و آتش ، بازار گل کردن خار
چون آسمان ایستادی ، صد کهکشان در نگاهت
شب تا سحر می نشستند ،ماه وستاره به راهت
پا در رکاب نسیمی ،یک صبح روشن، رسیدی
در باغ زیبای میهن ، صد ها چمن ، لاله دیدی
باریدی آن سان که هر جوی،احساس دریا شدن کرد
گل در هوای زمستان ، اندیشه ی وا شدن کرد
آیینه، آیین ما شد ، رسم شکفتن، به پا شد
دلواپسی ها گذشتند ،دل با خدا ، آشنا شد
بهمن 76
نوشته شده توسط فضل ا... قاسمی | نظرات دیگران [ نظر]