نه بخدایى که از قدرت او درمانده شبى سیاه به سر بردیم که روزى سپیدى را در پى خواهد داشت ، چنین و چنان نبوده است . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 89 آذر 25 , ساعت 3:13 عصر

 پیکر خورشید


دشت می بلعید  کم کم پیکر خورشید را

بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را

آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها

گیسوان خفته در خاکستر خورشید را

بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند

پیکر از بوریا عریان تر  خورشید را

چشمهای خفته درخون شفق را وا  کنید

تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را

نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود

کاروان می برد نیم دیگر خورشید را !

کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها

ساربان دزدیده  بود انگشتر خورشید را

آه اشترها چه غمگین و پریشان می روند

بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را

               سعید بیابانکی



لیست کل یادداشت های این وبلاگ