1
بی آن که بدانی
برایت
گوشواره ای می سازم
هر شب
از الماس هایی که
در دعاهایم
آهسته آهسته
ستاره می شوند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
2
نشناختمت
اما
مهربان تر از تو
هیچ بارانی نیست
با آن که
هر روز
قطره قطره
با آیینه ها
خدا حافظی می کنی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
3
می توانم
قلبم را
فراموش کنم
ساکنانش را
هرگز
وقتی
دارکوب ها
سکوت می کنند
و سرچه های آبادی
رقص انجیر را
از یاد می برند
و زنبور های عسل
دیر بیدار می شوند
وقتی
رودخانه ها
آوازهای نقره ای
نمی خوانند
وابرهای دماوند
از قلّه ها
فرار می کنند
و دختران ایل
کوزه ها را می شکنند ...
هراسان می شوم
مادرم می گوید
آسمان
قهر کرده است
از بس که ما
به زمین چسبیده ایم
غروب ها که می آیی
آینه می شوند
همه ی سیلاب های پشت آبادی
غروب ها که می آیی
از پشت تبریزی های قد بلند
از پشت ابر های خسته ی خونین بال
سرک می کشد آفتاب ...
عشق
حقیقت است
غروب ها که می آیی
سپیده
آغاز می شود