وقتی
دارکوب ها
سکوت می کنند
و سرچه های آبادی
رقص انجیر را
از یاد می برند
و زنبور های عسل
دیر بیدار می شوند
وقتی
رودخانه ها
آوازهای نقره ای
نمی خوانند
وابرهای دماوند
از قلّه ها
فرار می کنند
و دختران ایل
کوزه ها را می شکنند ...
هراسان می شوم
مادرم می گوید
آسمان
قهر کرده است
از بس که ما
به زمین چسبیده ایم
آمدی این همه خورشیــــــــد درخشــان دادی
مرده بود آدم و عالم ، به زمیــــــــن جان دادی
کشتـــزاران جهان ، خشک و سترون شده بود
لطف کردی و به مـــــا ، لالــه و ریحـــان دادی
همه جــا شعبــــده ی ساحــــر فرعونی بــود
چشم وا کردی و آن تحفـــــه ی کنعـــان دادی
کعبـــه در سیـطره ی نعــره ی شیطان گم بود
مهربانا ! تــــــــو به او مهــــــر سلیمــان دادی
دل خاکستـــری ام را سحری روشــــــــن کن
ای که با صاعقه ای آتــش پنهــــــــــان دادی !
* تنهایی
دوستانم
چهارهزار قلّه اند
چهار هزار باغ سیب
چهار هزار ...
درچهار هزار آبادی
یارانم
آفتاب سپیده دمند
امّا
آن که
همچنان در باران
با من قدم می زند
آن که
همسفره ام می شود
شب ها
برایم حافظ می خواند
با مژه های بلندش
سبد ، سبد
ستاره می چیند
و خدا را
تفسیر می کند
آن که
گاهی پنجره ی فولاد
گاهی زاینده رود را
به خانه ام می آورد ،
بهار که می رسد
مرا به تماشای شکوفه های گیلاس می برد
و زیر درخت توت
چای،تعارف می کند
و مهر که می آید
نگاهم را
به نیمکت ها می دوزد
تنهایی است
تنهایی ...
چقدر دوست دارم
انگشتر خورشید را
برایش بخرم
دوستانم امّا
چهار هزار باغ سیب
چهار هزار گندمزارند
در چهار هزار آبادی
غروب ها که می آیی
آینه می شوند
همه ی سیلاب های پشت آبادی
غروب ها که می آیی
از پشت تبریزی های قد بلند
از پشت ابر های خسته ی خونین بال
سرک می کشد آفتاب ...
عشق
حقیقت است
غروب ها که می آیی
سپیده
آغاز می شود
نمی دونــــــــم زمینی ، آسمو نی !
امیــــــــــر دشت های کهکشونی !
همه می گن یه روزی خواهی اومد
دلــــــــــــم می گه میـون مردمونی
چـــه زهـری شد ربیـع الاول ما !
و سر وا کرد زخــــــم تـــاول ما !
امان از سوز سرو سبز پوشی !
امان از شعلــه های مشعل ما !
امشب که نیمه ی ماه نیست !
شاید تویی
که گاه
سرک می کشی
از پنجره ی قدیمی خانه ی ما
ماه تمام من !
چه انجماد های غریبی !
چه قطب های بی پنگوئنی !
دور دست ها
شمعی روشن می کردی ای کاش !
بیـــا یکباره محشر شو دل من !
خلیلی کن ، پیمبـر شو دل من!
شنیدم زائــــــــــر صحن رضایی
کبوتــر شو ، کبوتــر شو دل من
* کوپه کوپه ، آفتاب به امام رضا (ع)
به میهمانی ات می آیم
هر روز
با بلیت شب
سلامم : زمستان
جانم : پاییز
پیغامم : تشنگی ...
برمی گردم
با قطار، قطار؛ سپیده
کوپه ، کوپه ؛ آفتاب
فرسنگ ، فرسنگ ؛ روشنی ...
آه ای امام عشق
دعوتم کن دوباره
به یک لقمه ماه
به یک تکه بهار
در ایستگاه خورشید