*به شاهزادگان خونریز می گویند مارها تا نیم ساعت پس از جدا شدن سرشان ، می توانند نیش بزنند
چه خیال های باطلی
آنچه در سر دارید
شاخ های بوفالو نیست
شاخک های سوسک اند
همه می دانند
لنگه کفشی
برایتان کافی است
چه توهّمی !
چه توهّمی !
خیال می کنید
کرگدن های گردن کلفتید ؟
شما
قاطر های باربرید
شخم می زنید
برای یک مشت علف
هر چند ، گاهی
لگد ی هم می پرانید ...
دیگر بس است
هیچ کس
به حسابتان نمی آورد
حتی اگر هزار بار
توله هاتان را
تکثیر کنید
و پوزه هاتان
اقیانوس های جهان را
نجس کند
حتی اگر تعفنتان
از هزار پنجره جهنمی
هجوم آورد به ما
حتی اگر چنگیز شوید
و نیشابورمان را
ویران کنید ...
هیچ کس
به حسابتان نمی آورد
شما
مارهای مرده اید
که هنوز هم
نیش می زنید
به مهربانی باران
نیش می زنید
به زمزمه های صبح
...
به زودی
نوادگان اویس
به یاری عشق
عقده های هزار سرتان را
در عدن
در صنعا
در تعز ...
له خواهند کرد
* برای پدرم که در سپیدی زمستان رفت
می بوسم
شانه هایت را
که تکیه گاه زمین بود
دست هایت را
که بوی خاک می داد
بوی گندم
و زخم هایت را
که تقویم مظلومیت انسان بود
تقویم دردمندی تاریخ
از تو بنویسم
حکایتی می شود
حکایتی
بهار که می آمد
آرام ، آرام
پلک جوانه ها را
باز می کردی
و خوشه های سبز
خوشه های طلایی
قامت می بستند پشت سرت
همیشه
پیشنماز مزرعه بودی
امام گندمزار
و سجاده و مهر
نیمی از سرمایه ات بود
چه شب هایی !
همسفر بودی با ماه
و آوازهای آبی حبله رود را
با لهجه ی مهربان ایل
تا سپیده دم
تلاوت می کردی
دور دست ترین ستاره ها
چشم انداز تو بود ...
امّا
آسمان من
از جایی آغاز می شد
که تو ایستاده بودی ...
از توگفتن
همیشه
غنچه های انار را
در دفترچه های مشقم
می شکفت
اما امروز
واژه هایم
بی حس شده اند
یخ زده اند
زمستان
جای تو
تکیه داده است
به پشتی ایوان روبه رو
خدا حافظ
ای گرمی لحظه های سلام
خدا حافظ ...
سرک می کشم گاهی
به خانه ی تپشناکت
به ویرانه های قدیمی قلبم
تو
همیشه آنجایی
می خوانمت
آرام
با زمزمه های روشن صبح
با گلواژه ی سلام ...
می خوانمت
از مقدمه تا متن
در نیمه های تو
باران می گیرد
آسمان
سیاه می شود
می بینمت
در آن سوی آب های شور
در آن سوی شاخه های سیاه
...
ستاره ها
بی گناهند
موریانه های مغز مرا
نفرین کن