وقتی
دارکوب ها
سکوت می کنند
و سرچه های آبادی
رقص انجیر را
از یاد می برند
و زنبور های عسل
دیر بیدار می شوند
وقتی
رودخانه ها
آوازهای نقره ای
نمی خوانند
وابرهای دماوند
از قلّه ها
فرار می کنند
و دختران ایل
کوزه ها را می شکنند ...
هراسان می شوم
مادرم می گوید
آسمان
قهر کرده است
از بس که ما
به زمین چسبیده ایم
آواز گرسنگان برای افریقا
روزی
اگر
واژه های استخوانیم
بالغ شوند
به همه خواهم گفت :
آرزو هایم
چقدر گرسنه اند
و چقدر
چشمه های مهربانی
از من دورند
یک روز
آتش می خورم
یک روز
یک مشت شعار
در قنوت دستانم
گندم
نمی روید
و زمین
آواز هایم را
نمی فهمد
لاشخورها
آسمان را
می آلایند
ونفرتم را
از چشم های آبی
بیشتر می کنند