به امام عصر
دست خورشید را
می گیری
ازقله ها
بالا می آیی
پیشانی زمستان
عرق می کند
و اشک های شوق
بر دامنه ها
سرازیر می شوند
شب
دندان هایش را
به هم می ساید
آه ! آفتاب من !
غروب ها که می آیی
آیینه می شوند
همه سیلاب های پشت آبادی
غروب ها که می آیی
از پشت تبریزی های قد بلند
از پشت ابر های خسته ی خونین بال
سرک می کشد آفتاب ...
عشق
حقیقت است
غروب ها که می آیی
سپیده
آغاز می شود
*** به امام عصر
آسمان
صبح به خیر می گوید
زمین
بیدار می شود
و هزار ماه
در انتظار سلام تو
صف می کشند
تو می آیی
و شب دنباله دارمان را
به آفتاب می رسانی
می آیی
جاده ها
به راه می افتند
کوه ها
حسین حسینت را
با صلابت
تکرار می کنند
و بیداد ها
در پرده های مشوش شب
گم می شوند
می آیی
دشت ها
صلوات می فرستند
و تو
مشت غنچه ها را
با مهربانی
باز می کنی . . .
یاس های جهان
نفس های توست
غروب ها که می آیی
آینه می شوند
همه ی سیلاب های پشت آبادی
غروب ها که می آیی
از پشت تبریزی های قد بلند
از پشت ابر های خسته ی خونین بال
سرک می کشد آفتاب ...
عشق
حقیقت است
غروب ها که می آیی
سپیده
آغاز می شود
دست خورشید را
می گیری
ازقله ها
بالا می آیی
پیشانی زمستان
عرق می کند
و اشک های شوق
بر دامنه ها
سرازیر می شوند
شب
دندان هایش را
به هم می ساید
آه ! آفتاب من !
** تکرار آفتاب
موج ، عادت دریاست
جوانه ، عادت درخت
شکفتن ، عادت تو
پرنده از جنس پرواز است
باغ ، از جنس رویش
و تو از جنس آسمان
خورشید ،
با روشنی معنا می شود
قله با ارتفاع
و تو با وسعت سادگی ات
کوه از صلابت سرشار است
دشت ، از بی کرانگی
و تو از خدا و عشق
جنگل را با درختانش می شناسم
کهکشان را با ستارگانش
و تو را با پرندگان نگاهت
بهار ،تکرار طراوت است
صبح ، تکرار آفتاب
و تو ، تکرار امام
آه ای صمیمی روشن!
یک روز
دنیا
حماسه ی لحظه هایت را
عاشقانه
حکایت خواهد کرد
* کوپه کوپه ، آفتاب به امام رضا (ع)
به میهمانی ات می آیم
هر روز
با بلیت شب
سلامم : زمستان
جانم : پاییز
پیغامم : تشنگی ...
برمی گردم
با قطار، قطار؛ سپیده
کوپه ، کوپه ؛ آفتاب
فرسنگ ، فرسنگ ؛ روشنی ...
آه ای امام عشق
دعوتم کن دوباره
به یک لقمه ماه
به یک تکه بهار
در ایستگاه خورشید
شانه هامان ،قلمرو شب بود
روزگار شکستن پــــــــــر ها
خنجر تیـــرگی فرو می رفت
در تن آفتاب بــــــــــــــاورها
فصل زخم و نمک، زمانه ی آه
فصل در هم شکستن ما بــود
هم گلوی بریده ی مهتـــــــاب
هم مزار ستاره، آنجــــــــا بود
خشکی و آتش وعطش را باغ
جای سبزینه ها به تن می کرد
هر درختی جوانـــــه هایش را
زیر خــاک ستم ، کفن می کرد
نخل های بلنـــــــــــــــد آزادی
دار هر سرو و هر صنوبـــر بود
شبنم گونــــه های گل ها هم
خون مظلوم صد کبـــــــوتر بود
حرف سبـــــز بــرادری ، ممنوع
فصل شمشیر و کینه و غم بود
جــــای جولان کرکسان، بسیار
سقف پـــرواز کاکلی ، کم بــود ...
تا که خورشیـــد مهربان، خندیـد
روشنی را به رنگ دل ها دوخت
با گل و سبزه ، همزبانی کــــرد
عاشقی را به لالــــه ها آموخت
خاک ، سرگرم مهــــربانی شد
خنده ی غنچه را به صحرا داد
نقش مرداب ، از ضمیرش رفت
آ ب و آییــــــنه ، رود و دریا داد
بــــاد آشفته ، عاشقی ها کرد
با درخت نجیب هشیـــــــــاری
کوچه با کوچه ، مهربان تر شد
در خیـــــابــان سبـــــز بیداری
بهمن 1372
ای بهار معطر !
ای بهار معطــــــــر به دستــت !
آفتاب منــــــــــــور به دستـــت !
صف به صف تشنگانی اسیریم
روح صد چشمه کوثر به دستت!
کاروان شهیـــــــدان رسیدنـــد
این همه سرخ پر پر به دستت!
تاب توفــــــــــان و آتش نداریم
ای نسیـــــــم مطهر به دستت!
بــال پـــروازمــــــان را بیـــــــاور
آسمــان و کبوتــــــر به دستت!
موج ، عادت دریاست
جوانه ، عادت درخت
شکفتن ، عادت تو
پرنده از جنس پرواز است
باغ ، از جنس رویش
و تو از جنس آسمان
خورشید ،
با روشنی معنا می شود
قله با ارتفاع
و تو با وسعت سادگی ات
کوه از صلابت سرشار است
دشت ، از بی کرانگی
و تو از خدا و عشق
جنگل را با درختانش می شناسم
کهکشان را با ستارگانش
و تو را با پرندگان نگاهت
بهار ،تکرار طراوت است
صبح ، تکرار آفتاب
و تو ، تکرار امام
آه ای صمیمی روشن!
یک روز
دنیا
حقیقت عاشقانه ات را
حکایت خواهد کرد