زلال بود
شناسنامه اش
از آب های بهشت
سهمی داشت
و پشت خانه ی ابر ها
زندگی می کرد
از آغاز خاکستری زمین
چیزی می دانست
از انتهای گس زمان
چیزی می دانست
پل روشن دستانش
به آن سوترین گوشه ی سرنوشت می رسید
نجیب بود
و در حوالی ماه
خانه داشت
نگاهش
تفسیر روشن سپیده بود
نگاهش
خلاصه ی صمیمی آسمان بود
و در انحنای مژه هایش
چیزی شبیه معجزه داشت
مسیر مهربانی را می شناخت
سخاوت باران را می شناخت
دلش
برای غنچه های سربه زیر می گرفت
دلش
برای شبنم های بی گناه می گرفت
سکوت سپیده دمش
طعم مکرر حرم داشت
و حریر آبی صدایش ...
نجیب بود
و در حوالی ماه
خانه داشت
و شناسنامه اش
از آب های بهشت
سهمی داشت
نمازش را در ابتدای آفرینش نور می خواند
در بسم الله آفتاب
یاس های سلامش را
به کوچه می آورد
وشقایق های لبخندش را
به سیاره ی آبی می بخشید
و با روشنی دشت
همسفر می شد
وبرای جاده های دور
دعا می کرد
و برای جالیزهای تشنه
دعا می کرد
وبه احترام کاج های پیر
می ایستاد
و به احترام دیوارهای کاهگلی
می ایستاد
و پریدن را
به بازهای جوان
می آموخت
زلال بود
غروب ها
به حوالی ماه
برمی گشت
و انارهای پشت خانه را
مادرانه
نوازش می کرد
و دانه های سبز تسبیحش را
به گنجشک های خسته ی باغچه
می بخشید
و پشت تکه های مشوش ابر
آرام می گرفت
وبرای دشت های سوخته
نگران می شد
و برای جالیزهای تشنه
نگران می شد
و برای بازهای جوان
دعا می کرد
نجیب بود
و در حوالی ماه خانه داشت
و شناسنامه اش
از رودخانه های بهشت
سهمی داشت
عبور سرخ برای زینب کبری(س)
وقتی چکاچاک شمشیر ها
فرو نشست
و خورشید
در شفق خون حسین ،
فرو رفــــــت ،
نسیم عزا دار
خاکستر خیمه ها را
بر سر و روی خود می ریخت ...
و تیغ زبانت
از فراز اشتران برهنه
گردن متجاوزان را
نشانه گرفت ...
دشمن ، نمی دانست
حسین ( ع ) حنجره اش را
در گلوی تــــــو نهاده است
و عباس(ع) ، دستهایش را
بر شانه های تو
پیوند زده است
و یزید ، نمی دانست که :
« نبرید مگر سر خویش را »
ای ذوالفقار علی !
چگونه بی شمشیر
در دو میدان جنگیدی ؟
چند لشکر خدا
تو را در کوفه و شام
یاری کردند؟
گرگ ها را
چگونه راندی؟
گل هایت عون و محمد را
از کدامین بهشت وام گرفته بودی
تا در عطش کربلا
نشا کنی؟
کدامین اقیانوس ، دل توست
که بر پسرانت گریه نکردی
و بر کدام ملک عطوفت
فرمان می راندی
که وقتی برادرت
فرات را سیراب می نمود ،
تو علی اکبر را
در دجله چشمانت ،
غسل دادی
دروازه کوفه ، هنوز
مُهر «اسکتوا» ی تو را
بر لب دارد
و زنگ های شتران
هنوز ایستاده اند ...
شمشیر صاعقه را
با کدام سرمایه
از خدا خریدی
و بر آن زن ناصبی زدی ؟!
ای مفسر آیات بی شمار !
آنگاه که دوزخیان
طبل رسوایی خویش را می زدند ،
عبور سرخ برادرانت را
آیه خیزران و دندان را
پرجم نیزه و سر بریده را
وطشت طلا و شراب را
چه زیبا تفسیر کردی !
ای امام صبور اسیران !
هنگامی که تو بذر عفت را
بر اشتران بی جهاز
به شام می بردی
وقتی روشنایی را
در کوچه های کوفه
ودر کاخ سبزمی کاشتی
در دلت چه آتشی بر پا بود؟
وقتی چهل وچهار ستاره را
از آسمان نینوا چیدی
تا در زمین شام بنشانی
نور خدا را تا کدامین سرزمین
پراکندی؟ ! تا کدامین سرزمین ؟ ! ...