آمده بودی
از مهربان ترین سمت آسمان
با رنگین کمانی
هزار رنگ
دو ماه سر به زیر
لحظه لحظه
پشت پلک های نقره ایت
طلوع می کردند
صدایت
سکوت سنگ های کوچه را
نمی شکست
صدایت
مسیر سبز ساقه ها را
نمی برید
صدایت
تپش پاک نسیمی بود
که از متانت کوه می آمد
از طراوت دشت
دست هایت
پر از آواز زندگی بود
پر از سلام و صبوری
پر از جوانه های جوانی
...
و آب و درخت و سنگ
در موسیقی نفس هایت
جان می گرفتند
آمده بودی
...
نشستی
زیر درختی
که تنها من
می توانستم ببینمش
تنها من
می توانستم ببینمت
نشستی
چقدر
شبیه نقاشی های من بودی
که سال ها
با سرود شوق
روی چهل برگ های کاهی سادگی ام
می کشیدم
با مدادی دورنگ
آسمانی و آفتابی
چقدر
شبیه بهشت هایی بودی
که معلمانم
هیچ وقت
نشانی شان را
نمی دانستند
چقدر ...
باران می آمد
دو ماه بارانی
لحظه لحظه
از انحنای مژه هایت
طلوع می کردند
جویبار پیر
آرام ، آرام
خستگی های کوچه را می شست
گنجشک های گیلاس می آمدند
و تو
گل های پیراهنت را
میانشان
دانه دانه
به عدالت تقسیم می کردی
چقدر شبیه شعر های من بودی
مثل دلواپسی های صمیمی من
مثل ...
ناگهان طوفان شد
ستاره هایی آمدند
و تو را
از گذرگاه باران
به سپیده ترین سمت کهکشان بردند
و من
در انتهای دره ی تنهایی
فریاد می زدم
فریاد
آب های گل آلود
آب های خشمگین
شعر هایم را
نقاشی های کودکیم را
با خود می بردند
و مدادهای دورنگ را
و گل های پیراهنت را
گیلاس های صورتی را
و بی تابی کوچه را
و ...
گنجشک های سرگردان
چیزی شبیه تابوتم را
به غمگین ترین سمت زمین
می کشانیدند
به ناگزیرترین باور دنیا
کاش
پیش از ستاره ها بیدار می شدم
کاش هرگز بیدار نمی شدم
و تو تا همیشه
با حریر لبخند
گل های پیراهنت را
بین گنجشک های باغچه
عاشقانه
تقسیم می کردی
و من
تا پایان زمین
مهربانی ماه را
تماشا می کردم
گاهی می آیی
مثل یک خواب شیرین
از دور
و نگاهت
آن قدر به من نزدیک می شود
که من می توانم
وسعت هزار اقیانوس را
از پنجره هایش تماشا کنم
اشک هایت
زیباترین رودهای جهان را
به خانه ام می آورند
نفس هایت ...
گاهی می آیی
مثل یک خواب شیرین
از دور
و گل های باغچه
با حریر لبخند
به پیشوازت می آیند
شاخه های کو کب
به احترامت
سر، خم می کنند
آسمان در قدمت
بذر مهتاب می پاشد ...
سکوت می کنی
پرندگان
سکوت می کنند
دنیا ساکت می شود...
می آیی
مثل یک خواب شیرین
از دور
و انتشار عطر تو
فطرت کوه های پشت خانه را
تغییر می دهد
دست هایت
بوی خورشید
بوی سیب می دهند
می آیی
مثل یک ...
می خواهم سلامت کنم
نمی شود
می خواهم بگویم :"دلتنگت بودم"
نمی شود
آسمان
نگران توست
فانوسی از سمت مشرق
سو سو می زند
و تو را می بینم
از پشت شیشه های اشک
دست در دست نسیم
به زیارتی بزرگ می روی
می خواهم بپرسم : «دوباره می آیی؟
نمی توانم
می خواهم بگویم : " دلواپست می شوم "
نمی توانم
رد پایت
روی ماسه های مرطوب
زیارتگاه من می شود
و تاریکی
تا کمر کوه بالا می آید